"هی پسر تا الان خواب بودی؟! واقعا که پاشو بینم!!"
توی جام غلت زدمو روی تخت نشستم اولش یکم دور و بر برام نا آشنا بود بعدش شرایط یادم اومد
"لویی بهت گفته بودم خیلی حرف میزنی؟! بسه دیگه!!"
"پاشو حاضر شو امروز کلی کار داریم باید بری دفتر پارک"
"باشه باشه اومدم"
از جام بلند شدم و به ساعت که عقربه هاش ساعت 8 و رب رو نشون میداد نگاه کردم و نفسمو فوت کردم!
بعد از اینکه دوش گرفتم و مسواک زدم از اتاق رفتم بیرون مثل همیشه بوی غذا باز هم قدمامو سمت آشپزخونه کشید
لیام سرپا مشغول خوردن شیر بود و کتشو نصفه پوشیده بود
"صب بخیر"
"صب بخیر چرا نمیشینی؟!"
همه ی شیرشو سر کشید و سرشو تکون داد
"دیرم شده تو غذا بخور پن کیکا داغن"
"تو درست کردی؟"
"آره مشغول آشپزی شدم یادم رفت ساعته هشت و نیمه!"
کتشو پوشید و دکمه ی پیراهنشو بست
"خب من میرم خداحافظ"
"خداحافظ"
لیام رفت و منم بجای اینکه بشینم یکی از پنکیکارو برداشتم و توی دهنم گذاشتم و از شیری که لیام برای توی لیوان ریخته بود خوردم با گرم بودن شیر لبخند زدم
پن کیکو گذاشتم توی یخچال و ظرفارو توی ماشین ظرفشویی گذاشتم و وقتی دیدم آشپزخونه تقریبا تمیزه از خونه رفتم بیرون
..
کرواتمو شل کردم و به صندلی تکیه دادم
"زین با لیام چطور پیش میره؟!"
هری برگشت سمتم و بهم نگاه کرد چشمای لویی هم از آینه بهم بود
"فعلا که خوبه دست پختش حرف نداره"
ل"عاه از عروس خانوم راضیه خدایا از دوست که شانس نیاوردیم از این زنا بهمون بده!"
نمایشی به آسمون نگاه کرد و آه کشید
با خوردن برگه های لوله ی شده ی تو دست هری توی سرش بلند خندیدم لویی سرشو مالید و زیر لب فحشش داد
"خب پارک چی بهت گفت"
"باید با لیام بچرخم برم بیرون تا دیده بشم"
هری سرشو تکون داد
"خب امروز برین دیگه"
"باید ببینم لیام وقتش خالیه یا نه"
ماشین دم دفتر نگهش داشت پیاده شدیم
عجیبه که کاترین امروز حتی بهم پیام هم نداده منم تصمیم گرفتم بهش زنگ نزنم نمیخوام لوس بشه
KAMU SEDANG MEMBACA
Diplomat ~ by : Atusa20
Fiksi Penggemar-من نخست وزیرم لیام...این مسخره بازیو تمومش کن +تو نخست وزیری منم همسر نخست وزیرم...این بحثم همینجا تمومه a story by : Atusa20 No. 1 in fanfiction 😎