هلو اوری بادی
پارت قبل با بیشتر از هشتصد تا کامنت رکورد کامنتای منو شکوند لطفا این پارتم منو بی نسیب نذارین
این پارت پارت سنگینی برام بود حالم زیاد اوکی نبود و من به عشق شما نوشتم
پس شمام عشقتونو بهم نشون بدین
آل د لاو💜...
لیام
با خوردن نور توی صورتم چشمامو باز کردم صدای ضربان قلبی توی گوشم میپیچید
اوه...این زینه...لخته...شت ما دیشب...
با یاداوری کل دیشب حس کردم خون توی صورت دویید... خیلی شب خوبی بودبیشتر بهش چسبیدم و صورتمو روی پوست لخت سینش حرکت دادم
با تکون خوردن زین سریع چشمامو بستم، دستاش روی بدنم حرکت کرد و نفس عمیقی کشید
"میدونم بیداری بیبی حرکت مژه هاتو روی سینم حس کردم"
خندیدم و سرمو بالا چون پایینو نگاه میکرد مژه هاش روی صورتش سایه انداخته بود و با لبخند نگاهم میکرد
"صبح بخیر نخست وزیر جوان"
خندید و دستشو توی موهام فرو کرد
"صبح شمام بخیر"
لبخند زدم به ساعت نگاه کردم هنوز ساعت هشت صبح بود
از جام بلند شدم و روی تخت نشستم و خمیازه کشیدم
"پاشو باید بریم دنبال بدبختیمون"
زین خندید و روی تخت نشست
"بدون بوس صبحگاهی که ادم دلش نمیخواد جایی بره"
با لبخند جلو رفتم و لبامو روی لباش گذاشتم جلو اومد و تو یه حرکت روم خیمه زد
دستامو دور گردنش حلقه کردمو بوسه رو عمیق کردم
بعد از چند ثانیه سرشو برد عقب
"خیلی دوست داشتم الان شب بود یا ما تعطیل بودیم ولی حیف..."
زیر لب هوم کردم و دستامو تنگ تر کردم تا زین روی بخوابه سرشو روی شونه و گردنم گذاشت
"امروز سرت شلوغه؟"
"باید به یه سری جا برای پروندم سر بزنم"
"اوهوم باشه پس پاشیم بریم دوش بگیریم"
"با هم؟"
"منم دوست دارم با هم باشه ها ولی میترسم نتونی به کارات برسی میدونی"
به لحن پر از شیطنتش خندید و هولش دادم کنار از روم بلند شد و بعد از پوشیدن باکسرش ( البته از حرص خوردن و ور رفتنش با باکسرش که لای شلوارش گیر کرده بود باعث شد ریز بخندم بگذریم ) سمت تلفن رفت
"اگه ممکنه تا نیم ساعت دیگه برامون صبحونه بیارید مرسی"
تلفنو گذاشت و سمت حموم رفت منم باکسرمو پوشیدم و منتظرش شدم برگرده
YOU ARE READING
Diplomat ~ by : Atusa20
Fanfiction-من نخست وزیرم لیام...این مسخره بازیو تمومش کن +تو نخست وزیری منم همسر نخست وزیرم...این بحثم همینجا تمومه a story by : Atusa20 No. 1 in fanfiction 😎