سلام
من واقعا نمیخواستم آپ کنم ولی فقط بخاطر خواننده های مورد علاقم که وت میدن و کامنت میدن
نوشتمش...مینویسم ولی پارت بعدی شرط داره
کامنتا کم نباشه و وتا 250 تا باشه پارت بعدی آپ میشه...-لاو آتوسا💛❤
.
میشه گفت کل روز توی تختم موندم و تکون نخوردم
از زین خبری نبود؛ منم بهش زنگ نزدم نخواستم مزاحمش بشم لابد خیلی سرش شلوغه
نامه ی زین انقدر با احساس و قشنگ بود که دلم میخواد مدام بخونمش و ازش لذت ببرمهمه چی با زین قشنگتره، اون مهربون و ساپورتیوه، خوشگله هاته خوش اخلاقه...اون یه مرده کامله
اون تمام چیزیه که یه روز برای آیندم میخواستماگه بگم یک صدم علاقه ای که به نامه ی توی دستم دارم به هدیه ای که گرفته ندارم دروغ نگفتم
این نامه اوج احساس و علاقشو نشون میده
با صدای در نامه رو لای کتاب گذاشتم و به در نگاه کردموقتی دوباره تقه خورد یعنی زین نیست با گفتن بفرمایید اجازه ی ورود دادم
"آقای مالیک شام میخورید یا صبر میکنید برای همسرتون؟!"
"صبر میکنم"
حتی اگه اون شام خورده باشه من ترجیح میدم براش صبر کنم
حدود نیم ساعت بعد وارد شد،سرش پایین بود درو آروم پشت سرش بست من نگاهمو از کتاب گرفته بودم و به حرکاتش نگاه میکردم
میتونم بگم ناراحته یا گیجه یا نمیدونم...هر چی هست حالش خوب نیست
"زینی؟"
انگار با صدام به خودش اومد و سرشو بالا آورد
"سلام...بیداری؟"
"آره...الان که وقت خواب نیست...چیزی شده؟!"
سرشو تکون داد و رد کرد
"نه بیبی خستم یکم"
ولی من نمیتونم باور کنم اگه فقط خسته اس چرا بهم نگاه نمیکنه؟!
"شام خوردی؟"
"نه ولی میل ندارم"
شماره گرفتم و خواستم غذا بیارن با تعجب نگاهم کرد
"من نخوردم منتظر تو موندم"
لبخند زد و سرشو تکون داد
"پس بخاطر تو میخورم...میرم دوش بگیرم"
سرمو تکون دادم و زین سمت در سرویس رفت
حسش میکنم...ناراحتیشو حس میکنمبعد از اینکه از حموم دراومد و شام خوردیم سمت تخت رفت و دراز کشید
میتونم بگم باهام ده کلمه ام حرف نزده روی تخت رو به روش نشستم و نگاهش کردم نگاهشو از گوشی گرفت و بهم لبخند زد
YOU ARE READING
Diplomat ~ by : Atusa20
Fanfiction-من نخست وزیرم لیام...این مسخره بازیو تمومش کن +تو نخست وزیری منم همسر نخست وزیرم...این بحثم همینجا تمومه a story by : Atusa20 No. 1 in fanfiction 😎