سلام
خوبید
کامنتا کم باشه حالا حالا ها آپ نمیکنم از ما گفتن بودزین
"ببخشید جناب نخست وزیر تلفن مهمی دارید"
"وصلش کن"
"الو ، جناب نخست وزیر؟!"
"بله خودم هستم بفرمایید"
"از اداره ی پلیس باهاتون تماس میگیرم همسرتون تصادف کردن و بیمارستان هستن، لطفا خودتونو برسونید"
"باشه...باشه کدوم بیمارستان؟!"
"بیمارستان مرکزی"
سریع تلفنو قطع کردم و دوییدم از دفتر بیرون هری دم در بود
"چی شده زین؟!"
"لیام...لیام تصادف کرده!"
"چی؟!"
جوابشو ندادم فقط سمت پارکینگ رفتم و در ماشینو باز کردم تازه متوجه شدم هری هم همراهم داره میاد
سریع پشت رول نشستم و هری کنارم نشست
سمت بیمارستان روندم"چی شده زین کی گفت لیام تصادف کرده؟"
"الان پلیس زنگ زد گفت!"
سریع دم بیمارستان نگه داشتم صدای فلش دوربینارو میشنیدم
"ببخشید زین مالیک هستم..."
نذاشت حرفمو ادامه بدم سریع بلند شد
"اوه بله اقای نخست وزیر...همسرتون توی بخش اورژانس هستن از سمت چپ لطفا پلیس هم کنارشونه"
زیر تشکر کردم و سمتی رو که نشون داده بود رفتم
"سلام جناب نخست وزیر"
"سلام آقای..."
"جانسون هستم"
"آقای جانسون میشه اول همسرمو ببینم؟!"
"البته بفرمایید"
پلیس کنار رفت و من سمت تخت رفتم لیام روی تخت خوابیده بود چشماش بسته بود سرش باندپیچی شده بود
خداروشکر ظاهرش خوب نشون میداد
"لیام..."
چشماشو باز کرد و نگاهم کرد
"اوه..زین چرا به تو گفتن؟ من خوبم!!"
"جدی؟ پس چرا دراز کشیدی؟!"
بهش چشم غره رفتم لیام لبخند زد هری از کنارم خودشو بهش رسوند
"حالت چطوره؟! در حد فاک نگران شدیم"
"خوبم...فقط سرم خورد به فرمون...میلو داغون شد"
لبشو داد پایین قیافش فوق مظلوم شد دلم میخواست بگیرم فشارش بدم
"میلو مهم نیست پسر...چی شد که تصادف کردی؟"
با صدای من چرخید سمتم
YOU ARE READING
Diplomat ~ by : Atusa20
Fanfiction-من نخست وزیرم لیام...این مسخره بازیو تمومش کن +تو نخست وزیری منم همسر نخست وزیرم...این بحثم همینجا تمومه a story by : Atusa20 No. 1 in fanfiction 😎