هلو اوری وان
علت دیر آپ کردنم فقط شمایین
که انقدر کم کامنت و وت میدیندیگه چیزی نمیگم بفرمایید بخونید
زین
نامه و جعبه رو روی میز بالای سر لیام گذاشتم و پیشونیشو بوسیدم
به صورت غرق خوابش لبخند زدم، اون مثل یه بچه معصوم و آروم به نظر میرسه، باعث میشه آدم یادش بره که شب قبل ما با هم سکس داشتیم
لیام مثل یه نور توی زندگی من میمونه، دیروز که تو معرض خطر گذاشتمش حس میکردم آروم و قرار ندارم نمیتونم وایستم و صدای ترسیدشو بشنوم
نمیتونستم صبر کنم اگر فقط چند لحظه تونی دیرتر میرسید یا این مامور ها دیر میرسیدن چه بلایی میتونست سر لیام من بیاد؟پتو رو بالاتر کشیدم تا سردش نشه با اینکه ساعت نه صبح رو نشون میده بیدار نکردم دیروز روز سختی داشته، همینطور شب سختی پس باید بیشتر بخوابه تا انرژی داشته باشه
اصلا راجع به هدیه ای که بهش دادم استرس ندارم مطمئنم که خوشش میاد من قصد داشتم این هدیه رو بهش بدم پس چه بهتر که به مناسبت تولدش باشه؟!
ماشین دم سازمان اطلاعات نگه داشت و من پیاده شدم
عینک دودیمو روی صورتم جا به جا کردم نگهبان با دیدن من احترام گذاشت و درو باز کرد درطول راه با سر جواب سلام هارو میدادم
به اتاق واین رسیدم و در زدم، از جاش بلند شد و باهام دست داد
"خوش اومدین جناب مالیک"
دستشو فشردم و سرمو تکون دادم
"بازجویی چطور بود"
"هویتش پاکستانیه، اسمش سردار مالیکه، اقامت غیرقانونی توی انگلیس داره و تقاضای پناهندگی داره وقتی اثر انگشت رو مطابقت دادم پروندش توی سازمان پناهندگی پیدا کردم!چیز زیادی بهمون نگفت اگر بخواید میتونید باهاش حرف بزنید "
سرمو تکون دادم
"لطفا"
واین گوشی رو برداشت رو شماره ای رو گرفت
"مالیک رو بیارید اتاق بازجویی"
تلفن رو قطع کرد و سمت من چرخید
"از این طرف قربان"
پشت سرش راه افتادم قبل اینکه وارد اتاق بشم از پشت دیوار شیشه ای بهش نگاه کردم به دستهای دستبند خوردش خیره شده بود و پاشو تکون میداد
مشخص بود عصبیه"میخوام تنها باهاش حرف بزنم"
واین سرشو تکون داد و عقب ایستاد وارد اتاق شدم و درو پشت سرم بستم
سمت صندلی رفتم و روش نشستم
چشماشو تنگ کرد و با نیشخند نگاه کرد"سلام جناب فامیل"
YOU ARE READING
Diplomat ~ by : Atusa20
Fanfiction-من نخست وزیرم لیام...این مسخره بازیو تمومش کن +تو نخست وزیری منم همسر نخست وزیرم...این بحثم همینجا تمومه a story by : Atusa20 No. 1 in fanfiction 😎