هلو
امروز حرف زیادی ندارمزین
خیلی زود جواب باشه اش اومد و من بهش گفتم برای نهار بیاد اتاقم
من واقعا نمیدونم از کجا شروع کنم یا بهش چی بگم
یا نمیتونم تصور کنم چی قراره جوابمو بده!
مثلا بگه " متاسفم زین من واقعا نمیدونستم که تو منو دوست داری...من با یکی دیگه ام!"نه اخه اون که با یکی دیگه نیست مثلا میگه
"من واقعا شوکه شدم از اینکه تو منو دوست داری ولی تو میدونی که من سمو دوست دارم"ممکنه اینو بگه؟ ولی لیام انقد مهربون هست که اینطوری باهام حرف نزنه
همینطور با خودم درگیر بودم که منشی زنگ زد و روی آیفون جواب دادم
"بله"
"جناب پین اینجا هستن"
شت چقدر زود اومد لعنتی ... فاک ... چند بار گلومو صاف کردم و نفس عمیق کشیدم
"بفرستش داخل"
"چشم"
تلفنو قطع کردم و چشمامو بستم
زین تو جلوی ملکه خودتو نباختی...نمیتونی جلوی لیام خودتو ببازی...این فقط لیامه...فقط لیام
دوتا ضربه به در خورد و بعدش در باز شد و لیام با لبخند وارد شد و منم بهش لبخند زدم و از جام بلند شدماحساس میکردم خیلی لحظه ی سنگینیه و هر دو ساکت بودیم
رو به روش نشستم به دستاش نگاه میکرد و معذب بود میتونستم حس کنم
"عام لیام...گفتم بیای اینجا بخاطر...عام...بخاطر این"
خیلی سعی کردم تپق نزم و از آسون ترین حرفی که قرار بود بزنم شروع کنم و برگه ای که تهدید تروریست بود و واین بهم داده بود رو بهش نشون دادم
چشماشو تنگ کرد و یبار به من و یبار دیگه به برگه نگاه کرد از دستم گرفتش و مشغول نگاه کردنش شد
"شت...لعنتی...این...این داره منو میترسونه زین...من فکر میکردم دادگاه امنه..."
"هی...هی پسر لازم نیست بترسی معلومه که امنه و اون فقط تونسته ازت عکس بگیره...خب...واین یه راه حل احمقانه داد و من اصلا ازش راضی نیستم"
با کنجکاوی نگاهم کرد
"چی؟"
"اینکه...تو بهمون کمک کنی...اون دور و بر توعه همه جوره داره تورو میپاعه...اون میگه که وقتی میخواد بیاد سراغ تو ما گیرش میندازیم"
"ینی من بشم طعمه"
سرمو تکون دادم اونم همینکارو کرد
"نظر تو چیه زین؟"
با شک پرسید و نمیتونستم متوجه چیزی که توی چشماشه بشم
"خب... من حتی یک دهم درصدم راضی نیستم... نمیتونم سر جونت ریسک کنم...این خطرناکه درسته اونا قابل اطمینانن و مامورای کار درستین و اینا ولی اگه یک درصد اونجوری که میخوان پیش نره...نه..من راضی نیستم"
YOU ARE READING
Diplomat ~ by : Atusa20
Fanfiction-من نخست وزیرم لیام...این مسخره بازیو تمومش کن +تو نخست وزیری منم همسر نخست وزیرم...این بحثم همینجا تمومه a story by : Atusa20 No. 1 in fanfiction 😎