لیام
نگاه های سنگین زینو روی خودم حس میکردم به طرز کنجکاوانه ای نگاهم میکرد انگار میخواست از ظاهرم کلا باطنم رو هم بشناسه!
اون برای نخست وزیر شدن خیلی جوونه، باید آدم باهوشی بوده باشه که به اینجا رسیده!
"خب روز مراسم چه روزی باشه؟!"
لویی پرسید و نگاهشو بین من و زین چرخوند
ه"هر چی زودتر بهتر! مراسم هم فکر نمیکنم لازم باشه زیاد بزرگ باشه درسته!؟"
هری گفت و به من نگاه کرد انگار همه منتظر نظر من بودن!
"خب من که جز نایل و الیس کسی رو ندارم پس فکر نمیکنم بخوام دوستمو دعوت کنم زیاد بزرگ بشه!"
"درسته منم فقط پدرهام و لویی و هری میان پس فقط با کلیسا هماهنگ کنیم تو چه روزی بیکاری لیام؟!"
این اولین بار بود که زین منو مخاطب قرار میداد اونم بدون هیچ پیشوند و پسوندی این یعنی میخواد باهام راحت باشه که به نظرم خیلی خوبه!
"من هر روز هفته دادگاه دارم بجز چهارشنبه که میشه دو سه روز دیگه!"
"عالیه منم برناممو خالی میکنم برای چهارشنبه نظر شما چیه؟!"
نگاهشو بین بقیه چرخوند و همه چهارشنبه رو تایید کردن
ل"خب من میرم دنبال عاقد کلیسا!"
ه"کت و شلوارتون با من"
ن"حلقه ام من میگیرم"
از اینکه نایل هم بهشون پیوست خوشحال شدم اینکه قرار نیست همه ی کارارو اونا بکنن عالیه
زین سرشو تکون داد"ممنونم ازتون! ولی فکر میکنم فردا بعد از کار خودمون دنبال لباسا و حلقه بریم بهتره اینطوری دیده میشیم!"
سرمو تکون دادم
ز"همتون با هم دنبال کارای کلیسا باشین چون میخوام یجایی باشه که عکساش خوب به نظر بیاد!"
همه تایید کردن و دوباره برگشت سمت من
"لیام اگه ممکنه شمارتو داشته باشم که با هم هماهنگ کنیم"
گوشیشو داد دستم و من شمارمو وارد کردم
زین بهم لبخند زد و تشکر کرد!زین
شب بعد از دیدن لیام توی رستوران خوابم نمیبرد نمیدونم دارم تو چه راهی قدم برمیدارم
لیام پسر معصومی به نظر میرسید میترسم...میترسم آسیب ببینه یا من آسیب ببینم!واقعا از عواقب این ازدواج بی عشق و هول هولکی میترسم!
باید از لیام بپرسم کسی توی زندگیش هست یا نه!
اونم مثل من کسیو دوست داره؟ بعید میدونم نداشته باشه! اون جذاب و خوش قیافه و خوش اخلاق به نظر میرسه پسرا برای بودن باهاش سر و دست میشکونن!!
YOU ARE READING
Diplomat ~ by : Atusa20
Fanfiction-من نخست وزیرم لیام...این مسخره بازیو تمومش کن +تو نخست وزیری منم همسر نخست وزیرم...این بحثم همینجا تمومه a story by : Atusa20 No. 1 in fanfiction 😎