گایز پارت قبل خیلی وتاش کمه یه سر بزنین ببینین اگه وت ندادین بدین😐لیام
آروم چشمامو باز کردم و نگاهی به اطراف انداختم
اینجا آشناست چرا باید منو اینجا بیارندستم رو تکون دادم تا بتونم خودمو آزاد کنم ولی لعنتی سفت تر از این حرف ها بود
دستم خیلی محکم بسته شده بود حس میکردم با هر حرکتم بیشترم سفت میشه و پوستم داره از جاش کنده میشه
"اوه بیدار شدی؟"
صدایی از پشت سرم اومد ولی چون نمیتونستم حرف بزنم یا تکون بخورم منتظر شدم تا خودشو بهم نشون بده
صدای قدمهاش نزدیک شد و نفس هایی رو کنار گوشم حس کردم
"سلام لیام"
سرشو برد عقب و شروع کرد به قدم زدن
"آم...خب احتمالا منو نمیشناسی...من یاسرم...یاسر مالیک...پدر شوهرت"
خب حدس میزدم حتی میدونم چرا منو دزدیدن زین منو پیدا میکنه و من اصلا نمیترسم
"میدونی لیام وقتی زین بچه بود خیلی بچه ی شیطونی بود...اولا سعی میکردم باهاش کنار بیام ولی اون هی بیشتر و بیشتر اذیت میکرد منم دعواش میکردم گاهی هم کتکش میزدم اوووف لیام نمیدونی اون چقدر آزار دهنده بود!"
اون زین رو میزده؟ بیخود نیست زین انقدر ازش میترسه آدم روانی
"بعدش نقطه ضعفشو فهمیدم...اون روی مادرش حساس بود...بعدش آروم شد اذیت نکرد شیطونی نکرد...وقتی مدرسه رفت درس خوند اون بچه ی خوبی بود...ولی مادرش زن خوبی نبود گیر میداد اذیت میکرد...وقتیم که حامله شد همه چی بدتر شد...من نمیخواستم بزنمش ولی اون واقعا رو اعصاب بود...بعد از اینکه زدمش زدمش زدمش...به پهلوهاش لگد زدم با مشت زدم توی سرش...اون فقط میگفت بچم...نمیدونستم کیو میگه زینو میگه که داره نگاه میکنه یا اونی که تو شکمشه؟ ولی خب یهو ساکت شد این خیلی خوب بود...بعدش زین گفت که مادرش مرده...میدونی...بعدش من از اونجا رفتم چون اگه میگرفتنم بخاطر اون بی مصرف کارم به زندان و اینا کشیده میشد..."
با ناباوری بهش چشم دوختم اون چطور انقدر راحت داره از کشتن یه زن حامله جلوی پسرش حرف میزنه
"زین ترسیده بود گریه میکرد...منم زدم زیر گوشش بهش گفتم مرد باش...مرد که گریه نمیکنه...توم گریه نکن مرد که گریه نمیکنه البته بعید میدونم تو مرد باشی...به هر حال...زینو با خودم نبردم یه بچه ی زر زروی ترسو رو کجا ببرم؟"
با تصور حال زین بیشتر گریم گرفت اون لعنتی چطور تونسته انقدر بی رحم و روانی باشه
حالا دارم ازش میترسم از اون چشمای قرمز به خون نشستش...داره میترسونتم"نبردمش...بعدش شنیدم رفته پرورشگاه...گفتم بذار خوش باشه...یه روز میاد سراغم خودش...یکی از بچه ها که اونورا کار میکرد میگفت زین شبا از ترس نمیخوابه میترسه تو بری بالا سرش...پسره ی احمق...واقعا متاسفم که اون پسر منه!"
YOU ARE READING
Diplomat ~ by : Atusa20
Fanfiction-من نخست وزیرم لیام...این مسخره بازیو تمومش کن +تو نخست وزیری منم همسر نخست وزیرم...این بحثم همینجا تمومه a story by : Atusa20 No. 1 in fanfiction 😎