42 *we need to talk...

3.2K 564 524
                                    


سلام خوبید؟
کیا شوکه شدم از اعتراف زین؟؟
ببینم با زین عاشق چه میکنید😁😁😌

.....



"چون من عاشقتم"

با صدای فریاد خودم انگار به خودم اومدم
نیم ساعته دارم باهاش بحث میکنم
و در آخر بهش گفتم عاشقشم
ذهنم پر از فلش بک ها شد...

فلش بک های اهمیت دادن بیش از حدم، حسادت هام تپشای قلبم، حسی که لباش بهم داد

چشمام از تعجب باز مونده بود من عاشق لیام شده بودم ولی خودم متوجهش نبودم

مدام اینو توی ذهنم پس میزدم مدام به خودم میگفتم که مثل برادر دوستش دارم

من به معنای واقعی لیام رو میپرسیدم هر حرکتش رو ستایش میکردم

لبخنداش،مهربونیش،صداش، هیکلش،خوشگلیش....
لیام پین تو با من چیکار کردی؟؟

چندبار پلک زدم و به حال برگشتم لیام هنوز با تعجب بهم خیره بود و با چشمای گشادش بهم نگاه میکرد

نه...من آمادگی ندارم دربارش حرف بزنم نمیتونم بگم انقدر احمقم که نفهمیدم چقدر عاشقتم و ناخودآگاهم به هردومون فهموند!!

سریع چرخیدم و کتمو برداشتم و از در زدم بیرون...نمیتونم اونجا بمونم واقعا نمیتونم تو چشماش نگاه کنم

اون حسی به من نداره! میتونم بفهمم اگه ام رفتاراش خیلی تاچی و بغلیه چون اون پسر گرمیه و اینو نباید به خودم بگیرم

توی ماشین نشستم و سرمو بهش تکیه دادم...
چطوری حالا توی چشماش نگاه کنم؟

دلم باباهامو میخواد...وقتی کوچیک تر بودم اونا طوری رفتار کردن که محرم بدترین رازای زندگیم بودن الانم دلم میخواد باهاشون حرف بزنم تا آروم بشم...

شماره ی بابا برد رو گرفتم

"الو پسرم؟ فکر میکردم شماره ی ما یادت رفته"

تازه میفهمم چقدر دلم براشون تنگ شده

"سلام بابا...تو که میدونی چقدر سرم شلوغه"

"اگه میدونستم نخست وزیر میشی دیگه نمیبینیمت نمیذاشتم همچین کاری بکنی"

شل خندیدم

"دلم براتون تنگ شده خونه اید؟؟"

"آره عزیزم تو نتفلیکس و چیل بودیم پاشو بیا اینجا"

"دارم میام فعلا"

"مواظب باش فعلا"

تلفنو قطع کردم و سمت خونه ی باباها یاد افتادم
با یاد آوری اینکه سر چی دعوامون شد دلم ریخت
نکنه بره مهمونی هری؟ نکنه هری بهش اعتراف کنه...نکنه...

سریع شماره ی لوییو گرفتم و اون سریع جواب داد

"لو...لیام اونجاست؟؟"

Diplomat ~ by : Atusa20Where stories live. Discover now