-من تورو روی یه بیلبورد تبلیغاتی دیدم
پشتش بهم بود
کمی مکث کرد و بعدش با صدای آرومی گفت
×آره من... من تو صنعت مدلینگ کار میکنم
ابرو هامو بالا انداختم
-واو خب موفق باشی
سری به معنای مرسی تکون داد و رفتم بیرون
با کاترین به سمت کتابخونه رفتیم
کتابارو یک به یک برسی میکردم که چیز جالبی به چشمم خورد
برش داشتم و به جلدش نگاهی کردم
"جادوی رنگ ها" اثر اِما سانچز
کتابو یه ورق زدم
فقط داخلش نقاشی بود
پیش خودم فکر کردم: من که اونقدر درس برای خوندن دارم، چی میشه این دفعه یه کتاب نقاشی بردارم
یه نگاهی به کاترین انداختم و گفتم
-من اینو برمیدارم. تو هنوز چیزی پیدا نکردی؟
نگاهشو از روی کتابا برداشت و بهم نگاه کرد
+نه هنوز چیزی پیدا نکردم، بده ببینم چی انتخاب کردی
کتابو دستش دادم و شروع کرد به ورق زدن اون
از زیر ابرو هاش نگاهی به من و بعدش به کتاب انداخت و گفت
+بهم نگفته بودی همجنسگرایی الینا
ابروهام رفت بالا و چشمام باز شد
-نه نه من اینجوری نیستم
یکی از نقاشی های کتابو نشونم داد
+پس این چیه
به عکس کتاب نگاه کردم
تصویر دوتا دختر بود که یکی از اونا فرشته و دیگری شیطان بودن و در حالی که برهنه و تو بقل هم بودن همدیگه رو میبوسیدن
کتابو سریع از دستش گرفتم و دوباره گذاشتم توی قفسه
-من فقد جلد کتابو دیده بودم نمیدونستم داخلش چه خبره
کاترین نفس عمیقی کشید و گفت
+هوف... باشهبالاخره بعد از اینکه کاترین کتاب مورد علاقشو پیدا کرد به سمت پیشخوان رفتیم تا پولشو حساب کنیم
وقتی از در کتابخونه اومدیم بیرون سر جام وایسادم
کاترین هم چند قدم جلوتر از من وایساد و گفت
+چیزی شده؟
پیشونیمو خاروندم
-نه ولی فک کنم موبایلمو جاگذاشتم. تا تو بری پایین من برمیگردم
باشه ای گفت و رفت
بعد از اینکه از رفتنش مطمئن شدم به سمت همون قفسه رفتم و همون کتابو برداشتم و قبل از اینکه کاترین منو ببینه پولشو حساب کردم و گذاشتمش تو کیفمد.ا.ن اولیویا
-من تورو روی یه بیلبورد تبلیغاتی دیدم
سر جام خشکم زد
نکنه اون درباره من فهمیده یا شاید بیلبوردو خونده
نه اگه اینجوری بود خیلی زودتر میگفت
×آره من...من تو صنعت مدلینگ کار میکنم
هوف خب مگه همینطور نیست؟
من بهش دروغی نگفتم
-واو خب موفق باشی
سرمو تکون دادم و از دستشویی رفت بیرونخودمو رسوندم خونه و روی کاناپه وِلو شدم
داشتم بهش فکر میکردم
آره من داشتم به اون دختر فکر میکردم
دستی به صورتم کشیدم که باعث شد صورتش بیاد جلوی چشمم
موهای صاف و بلوندش همراه چشم های آبیش و کک و مک های روی صورتش که اونارو زیباتر کرده بود
سرمو تکون دادم و از فکر اومدم بیرون
نه اولیویا این دفعه نه
اگه استریت باشه و مثل دفعه قبل به فاک بری چی
خب من که نمیخوام باهاش رابطه داشته باشم ولی میتونم بهش زنگ بزنم
موبایلمو در اوردم و روی شمارش کلیک کردم که تماس برقرار شد و صدای بوق توی گوشم پیچید
بعد از چندتا بوق گوشی رو برداشت
-بله
×سلام الینا، اولیویا ام
-سلام، ببخشید شمارتو نداشتم نشناختمت
×میخواستم بگم موافقی شب باهم بریم بیرون
-عام...بیرون؟ باشه ولی برای چی؟
یکی آروم جوری که صداشو نشنوه زدم روی پیشونیم نباید انقدر سریع بهش میگفتم ک باهم بریم بیرون ولی خب کار از کار گذشته بود
-نزدیکای خونمون یه پارک هست. گفتم شاید بهتر باشه جز مدرسه جاهای دیگه هم همو ببینیم
از این حرفم خندش گرفت و باشه ای گفت
لبخندی روی لبم شکل گرفت جوری که انگار به گاو تیتاپ داده باشن داشتم ذوق میکردم
آدرسو براش فرستادم و رفتم که آماده شم
YOU ARE READING
In Your Eyes
Fanfictionدستای تام نقطه به نقطه بدنمو لمس میکرد، نگاهی به لباسام که پایین تخت افتاده بودن انداختم و چشمام اشکی شدن،دستاشو گرفتم و گفتم: بس کن، من لزبینم!