روشو خاک گرفته بود
روی درش دست کشیدم و خاک روشو گرفتم
حرف O.B به زیبایی و خطی شکسته روش هک شده بود
بازش کردم
خرت و پرتای زیادی توش بود
اول از همه یه کتاب نظرمو جلب کرد
برش داشتم و یه صفحه ازشو باز کردم
۲۹ سپتامبر ۲۰۱۴
"روز مضخرفی داشتم... همش کار کار کار تو اون فروشگاه خراب شده که ازش بوی فاضلاب میاد. دیگه نمیتونم غرغرای سامانتا رو تحمل کنم. اون دائم در حال غر زدنه؛ موندم کاری جز غر زدن داره؟"
اون دفترچه خاطراتش بود
سریع درشو بستم، این یه حریم خصوصیه
من نباید خاطرات اونو بخونم...
ولی اون الان اینجا نیست.. و نمیفهمه من خاطراتشو خوندم... کامان الینا
دوباره یکی از صفحه هارو باز کردم
۱۲ ژانویه ۲۰۱۵
"امروز دوباره ملاقاتش کردم، همون دختره با موهای قرمز... بهم گفت که اسمش آناست ولی حس میکنم دروغ گفته. به جرعت میتونم بگم اون خیلی زیباست"
چند صفحه ای زدم جلو
۷ آگوست ۲۰۱۵
"امروز آنا بازم جولیا رو تو اتاقم دید. اون دختر یه دیوونس، با اینکه میدونه کارم چیه بازم باهام میخوابه"
تعداد صفحه های زیادی رو جلو زدم و تقریبا به اواخرش رسیدم
۱۹ اکتبر ۲۰۱۸
"میترسم. میترسم از اینکه الینا بفهمه کارم چی بوده. من واقعا دوسش دارم.. حتی نمیتونم بیان کنم وقتی میبینمش قلبم چجوری تو سینم میتپه"
قطره اشکی که از روی گونم لیز میخورد رو با انگشتام پاک کردم و در کتابو بستم
اونو کنار گذاشتم و دوباره به جعبه نگاه کردم
انگار یه دست لباس توش بود
درش اوردم
یه پیراهن صورتی بود که روش با فونت درشتی نوشته شده بود "بیبی گرل"
گذاشتمش کنار
یه تیکه کاغذ ته جعبه نظرمو جلب کرد
برش داشتم و بازش کردم
کاغذِ خیلی بزرگی بود
توش اسم دختر نوشته شده بود
فقط اسامیه دختر
امیلی...
اولیویا راجب امیلی بهم گفته بود
همون دختری که باکرگیشو گرفته بود
هی وایسا
این اسامیه دختراییه که اولیویا باهاشون خوابیده...
کاغذو دوباره تا کردم و گذاشتم توی جعبه، بعدش لباس و دفترچه خاطراتش
ولی نتونستم درشو ببندم
دفترچه خاطراتشو در اوردم و بازش کردم
خودکاری که توش بود رو برداشتم و درشو باز کردم
۲۸ اکتبر ۲۰۱۸
"امشب اولین شبی عه که نیستی. نمیدونی که چقدر دلم برات تنگ شده... متاسفم از اینکه دفترچه خاطراتتو خوندم ولی نتونستم جلوی خودمو بگیرم امیدوارم منو ببخشی
امیدوارم هرچی زودتر برگردی تا دوباره بتونم بغلت کنم و بگم که چقدر دوست دارم. الینا"
در خودکارو بستم و اونو توی دفترچه گذاشتم و بعدش اونو توی جعبه گذاشتم و درشو بستم
از روی تخت بلند شدم و توی دریچه قرارش دادم و لباسارو جلوش کشیدم
روی تخت دراز کشیدم
و طولی نکشید که خوابم برد.نور آفتابی که از روزنه پرده میتابید چشمامو اذیت میکرد
بیدار شدم و نشستم
با به یاد آوردن اتفاقات اخیر پوفی کشیدم و از تخت بلند شدم
برای خودم قهوه درست کردم و یه دست از لباسای اولیویا که یه تیشرت سفید و روشم یه پیراهن آبی بود پوشیدم
همراه با یه شلوار زاپدار لی
و کفشای پاشنه بلندی که از ته کمد اولیویا از پشت آلاستار و ونس هاش در اوردم
کلید و گوشیمو گذاشتم توی کیفم و موهای لختمو شونه کردم
کیفمو روی دوشم گذاشتم و از خونه اومدم بیرونده دقیقه ای زودتر از ساعت قرارمون رسیدم و توی کافی شاپ نشستم تا بیاد
گارسون به سمتم اومد
_چی میل دارین؟
سرمو تکون دادم
-فعلا هیچی، منتظر کسی هستم بعد از اینکه اومدن سفارش میدم
با یه لبخند باشه ای گفت و رفت
طولی نکشید که مردی خوشتیپ و چهارشونه و قد بلند همراه با کت شلوار قهوه ای سوخته و کیف مشکی عی که دستش بود بهم نزدیک شد و دستشو به سمتم دراز کرد
+سلام دیوید کالینز هستم، وکیل خانوم بیشاپ
دستمو تو دستش گذاشتم و بلند شدم
-منم الینا تامس هستم
دستشو از دستم جدا کرد و رو به روم نشست
+بله. خانوم بیشاپ دربارتون بهم گفته بودن
YOU ARE READING
In Your Eyes
Fanfictionدستای تام نقطه به نقطه بدنمو لمس میکرد، نگاهی به لباسام که پایین تخت افتاده بودن انداختم و چشمام اشکی شدن،دستاشو گرفتم و گفتم: بس کن، من لزبینم!