الینا پشت سر کاترین رفتن به سمت در
منم یواشکی پشت سرشون رفتم تا ببینم چی میگن
-هی کاترین زده به سرت خل شدی؟ چجوری میتونی من و اونو تنها بزاری؟
+هی یکم به خودتون فرصت بده اون که لولو خرخره نیس توهم بچه نیسی
-خیلی خری کاترین خییلیی
و بعدش کاترین از اونجا دور شد
+خوش بگذره الییناااا
-یجایی یهجوری جبران میکنم که به گریه کردن بیوفتی
بعد از چند دقیقه الینا درو بست و به سمت حال اومد
و منم خیلی مجلسی سر جام نشسته بودم
×کاترین رفت؟
سرشو تکون داد
-آره رفت
از سر جام بلند شدم
×خب اگه ناراحت میشی که من شب اینجا بمونم میتونم برم
دستشو برد تو موهاش
-آره...یعنی چی... نه...خیلی خوشحال میشم از اینکه بمونی
ابرو هامو دادم بالا
×خب چه خوب.. میشه نشونم بدی کجا باید بخوابم؟
یکم فکر کرد
-خب تو میتونی تو اتاق من بخوابی.. منم تو اتاق مامان و بابام میخوابم.. دستشویی که اونجاست... آشپزخونه هم اونجاست.. چیزی هم خواستی میتونی منو بیدار کنی
همه اینارو خیلی با عجله و تند تند گفت
باشه ای گفتم و به سمت اتاقش حرکت کردم
وارد اتاق شدم و درو پیش کردم
کل اتاق منظرهی آبی کمرنگ داشت
و رو تختی ای فیروزه ای
پیراهنمو در اوردم و گذاشتم یه گوشه
بعد از اون کمربند شلوارمو باز کردم
×اه لنتی
جای قرمزیش روی بدنم مونده بود
نمیتونستم صبر کنم تا اون لنتیارو در بیارم
گردنبندمو در اوردم و بعد از اون تیشرمو
بند سوتینمو از پشت باز کردم و داشتم اونو در میاوردم
-وای ببخشید نمیدونستم به این زودی میخوای لباس عوض کنی
صدای الینا بود که توی اتاق پیچید در حالی که دستاش رو چشماش بود و به سمت دیوار برگشته بود
-فقط اومده بودم لباس خوابمو بردارم واقعا متاسفم...
تیشرتمو روی بدنم انداختم
×نه راحت باش بیا داخل
حرکتی نکرد
-مطمئنی؟
خندم گرفت
×آره بیا
برگشت و آروم چشماشو باز کرد و با دیدن اینکه بدنم پوشیدس خیالش راحت شد و کاملا چشماشو باز کرد
-اولیویا من واقعا متاسفم من...
نذاشتم حرفشو ادامه بده
×اشکالی نداره راحت باش
لباشو روی هم فشار داد و به سمت کمد رفت
درشو باز کرد و لباس خوابش که به رنگ صورتی بود رو در اورد
و به سمت من برگشت
-لباس میخوای؟
به خودم نگاهی انداختم
×عام... نه فک نکنم با همینا میتونم بخوابم.. لباسای تو زیاد برای من دخترونس
و بعدش لبخند زدم
سرشو تکون داد و از اتاق بیرون رفت
سوتینمو در اوردم و بعدش دوباره تیشرتمو پوشیدم
کمربندمو در اوردم و روی تخت دراز کشیدمتقریبا دو ساعتی از رفتن الینا میگذشت و من هنوزم نتونسته بودم بخوابم
دستی به صورتم کشیدم
×هوووفف من چم شده چرا خوابم نمیاد
از سر جام بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم
یه لیوان آب خوردم و موقع برگشت چشمم به اتاقی ک الینا توش بود افتاد
نزدیکش رفتم و از گوشه در نگاه کردم
اون خوابیده بود
درو باز کردم و آروم جوری که صدامو نشنوه داخل رفتم
و کنارش روی تخت نشستم
و بهش نگاه کردم
دقیقا همین صحنه رو یک بار قبل تر هم داشتیم
ولی با فرق اینکه تو مست و گیج بودی و منم گیجه تو
ولی الان تو مست نیستی، ولی من بازم گیج و منگِ توام
چشماش چند بار به هم برخورد کردن
-هی اولیویا چیزی شده؟
و به خودش اومد و نشست
چیزی نگفتم
-اولیویا حالت خوبه
سرمو انداختم پایین
×نه خوب نیستم
دستشو گذاشت رو شونم
-چیزی شده؟
رومو سمتش کردم و تو چشماش نگاهی انداختم
×من بهت احتیاج دارم الینا
YOU ARE READING
In Your Eyes
Fanfictionدستای تام نقطه به نقطه بدنمو لمس میکرد، نگاهی به لباسام که پایین تخت افتاده بودن انداختم و چشمام اشکی شدن،دستاشو گرفتم و گفتم: بس کن، من لزبینم!