مامان درست رو به روم وایساده بود و بابا روی کاناپه نشسته بود
+تا حالا کجا بودی؟!
مامان با حالت حق به جانبی ازم پرسید
کلیدو برداشتم و درو بستم
-من هیجده سالم شده فکر نمیکنم باید جواب پس بدم
کفشامو در اوردم و به سمت اتاقم حرکت کردم
+تا جواب ندی حق نداری جایی بری
این حرفش باعث شد سر جام خشکم بزنه
تا حالا با همچین لحنی باهام حرف نزده بود
جو خونه خیلی برام ترسناک شده بود..
-خونه یکی از دوستام بودم
برگشتم سمتش
+کدوم دوستت؟
یکم مکث کردم
-پیش کاترین بودم
گوشیشو در اورد و قسمت تماسشو بهم نشون داد
+ولی من یک ساعت پیش به کاترین زنگ زدم و گفت که الینا پیشم نیست
نمیدونستم چی بگم
زانو هام سست شده بود
بابا...
چرا هیچی نمیگه؟
این اتفاقا داره خفم میکنه
+بگو کجا بودی الینا
صدام در نمیومد
زبونم تو دهنم خشک شده بود
فقط دلم میخواست برم تو اتاقم و تا صبح گریه کنم
ولی نمیتونستم...
صفحه گوشیشو خاموش کرد و چیزی رو از روی میزی ک کنار بابا بود برداشت
و اونو سمت من گرفت
+شاید بتونی درباره این بهمون توضیح بدی
به کتاب دقت کردم
"جادوی رنگها"
اوه نه
اونا اونو از کجا پیدا کردن؟
الان دربارم چی فکر میکنن؟
اونا خوندنش...
چه جوابی دارم بگم؟
+چرا ساکتی؟
دوباره اشک تو چشمام حلقه زد
-مامان، من...
بابام بلند شد و با تمام توانش فریاد میزد
_تو چی الینا؟ تو چی؟ میخوای بگی تمام فکری که تو این هجده سال دربارت میکردیم اشتباه بوده؟ من تو کجای تربیتت اشتباه کردم؟
اشکام جاری شده بودن
-بابا...
به سمتم هجوم اورد که مامانم مانعش شد
+جف بس کن میزنه به قلبت
ولی به حرفش گوش نکرد
_منو بابا صدا نکن. تو دیگه بابایی نداری. نه بابا و نه دیگه خونه ای... از خونم گمشو بیرون
_
اون داشت چی میگفت؟
واقعا منو از خونه بیرون کرد؟
صدای هق هقم از گلوم خارج میشد
_من توی زندگیت چی برات کم گذاشتم؟ این بود جوابم؟
+جف آروم باش
بابا آروم دستشو به قلبش فشرد و اشکاش خیلی آهسته جاری میشدن
مامان زیر شونشو گرفت تا همراهیش کنه
+چقدر گفتم به خودت فشار نیار میزنه به قلبت... مگه حرف گوش میدی؟ بیا بگیر بشین
بابا روی کاناپه نشست و نفس نفس میزد
مامان به سرعت بسته قرص قلبشو اورد و یکی ازشون بهش داد
حتی نمیتونستم تکون بخورم
اتفاقاتی که تو این چند ساعت افتاده بود خیلی برام زیادی بود
فقط با آستینم اشکامو پاک میکردم که صدای بابا باعث شد به خودم بیام
هنوزم نفس نفس میزد
_تو...چرا..هنوزم اونجا وایسادی...مگه.. نگفتم... از... خونم.. برو.. بیرون...
به سرعت سمت در رفتم و کفشامو برداشتم
مامان که به تندی قرصارو جابه جا میکرد اونارو ول کرد و اومد دنبالم
+جف معلوم هس چی میگی اون دخترته... الینا وایسا کجا میری
کفشامو پوشیدم و اونجارو ترک کردم
توی کوچه بودم که پنجره خونمون باز شد
+الینا کجا میری برگرد... الیناااا
سرعت پاهامو تندتر کردم جوری که تبدیل به دویدن شده بود
بارون هنوزم میبارید
نمیدونستم کجا برم
پیش کاترین؟
نه اون خیلی سریع میگه که بیان دنبالم
پیش تام؟
شاید کار درستی نباشه ولی فعلا گزینه ی درستی عه
بدون هیچ پول و لباسی به سمت خونه ی تام حرکت کردم
*فلش بک هفت ماه پیش*
مدام زنگ خونمون به صدا در میومد
+الیناااا بیا بازم تام اومده
نفسمو با حرص دادم بیرون
-بهش بگو نمیخوام ببینمش
صفحه کتابو ورق زدم و شروع به خوندن صفحه بعد کردم
درِ اتاقم به صدا در اومد و بعدش این قیافه تام بود که میدیدم
_میتونم بیام داخل؟
خودمو جمع و جور کردم و روی تخت نشستم
+خیلی به اذیت و آزار علاقه داری؟
از در اومد داخل. دستشم یه دسته گل رز بود
_اگه اون شخص تو باشی و اسم اینو بزاری اذیت و آزار چرا که نه
___
YOU ARE READING
In Your Eyes
Fanfictionدستای تام نقطه به نقطه بدنمو لمس میکرد، نگاهی به لباسام که پایین تخت افتاده بودن انداختم و چشمام اشکی شدن،دستاشو گرفتم و گفتم: بس کن، من لزبینم!