آدماش دستامو گرفتن و مجبورم کردن جلوش زانو بزنم
_این قرارداد لنتی رو امضا کن
اشک تو چشمام حلقه زده بود
×عمرا امضاش کنم
رو به روم نشست و با دستش زیر چونمو داد بالا
_پس یعنی تو اون یه سال بهت بد گذشته
از بالای چشمام با حرص نگاش میکردم
×بدترین سالی که تو عمرم تجربه کردم همون یه سال بود.. تو چه میفهمی از اینکه دوستات به چشم یه آشغال نگات کنن؟... خب نمیفهمی چون واقعا یه آشغالی
مشتی که توی صورتم خورد باعث شد طعم خون رو توی دهنم حس کنم
_میبینم که بیشتر از هیکلت زبون داری
از روی پاهاش بلند شد و رو به آدماش ادامه داد
_ببرینش بهش بگین آشغال واقعی کیه
روی زمین کشیده شدم و منو تو یه اتاق دیگه بردن
منو رها کردن و این ضربه های لگد هاشون بود که با بدنم برخورد میکرد
از شدت دردی که حس میکردم از خواب پریدم
به دور و برم نگاه کردم
تمام اتفاقای دیشب تو یه لحظه از جلوی چشمم رد شدن
به طرف الینا برگشتم
اون سر جاش نبود...
بلند شدم و لباسامو پوشیدم و از در بیرون رفتم و با آخرین تن صدام فریاد زدم
×الینااااااا
و بعدش این صدای پای الینا بود که به سرعت سمتم میومد
-چیشدههه...چیزی شده؟ خوبی؟
دستی به صورتم کشیدم
×هووف آره خوبم
دستشو گذاشت رو قلبش و یه نفس عمیق کشید
-پس چرا اونجوری صدام کردی؟
چشمامو بستم و بعد از اینکه دستی بهشون کشیدم بازشون کردم
×فکر کنم خوابی که دیدم روم اثر گذاشت
چهرش توهم فرو رفت
-خواب؟!
سرمو تکون دادم
×نه... چیز... دستشویی کجاست؟
به طرف دستشویی اشاره کرد
-اونجاست. ولی دیشب توهم تو دستشویی اومدیا
دستامو رو صورتم گذاشتم و یکم چشامو مالیدم
×تازه بیدار شدم، باید یکم لود شم
سرشو تکون داد و رفتشیر آب رو باز کردم و صورتمو باهاش شستم
و بعدش تو آینه به خودم نگاه کردم
ممکنه بازم بیان سراغم؟
این کابوسا تموم نمیشن.. حتی اگه اونا نیان
من نمیتونم دوباره قاطی این ماجرا ها شم
حداقل... نباید بذارم الینا بفهمه.
شیر آبو بستم و با دستام که خیس بود توی موهام دستی کشیدم
از دستشویی بیرون رفتم
به سمت آشپزخونه حرکت کردم
الینا پشت میز نشسته بود و صبحانشو میخورد
-بیا بشین، چای یا قهوه؟
صندلی رو عقب بردم
×چای
و بعدش نشستم
الینا بعد از اینکه یه لیوان چای برام ریخت رو به روم نشست
سری به عنوان تشکر تکون دادم
-لیو راستش... میخواستم ازت یه سوال بپرسم
همونجور که برای خودم لقمه درست میکردم جوابشو دادم
×اوهوم بپرس
دستاشو بهم مالید و نگاهشو براس لحظه ای ازم دزدید
و دوباره بهم نگاه کرد
-اون دختره که اون روز تو خونت دیدمش کیه؟!
چشمامو بستم و لقممو توی بشقابم گذاشتم
×منظورت آناست؟
شونه هاشو داد بالا
-اسمشو نمیدونم.. ولی همون مو قرمزه
ابرو هامو دادم بالا
×خب راستش.. آنا دوست دختر قبلیمه.. ما تقریبا چهار ساله که همو میشناسیم.. و اینکه کاری که اون روز کرد واقعا تقصیر من نبود و یه اشتباه بود. اون از وجود تو خبر نداشت
دستشو گذاشت زیر چونش
-از کی فهمیدی اینجوری هستی؟ یعنی به دخترا هم گرایش داری؟
یه قلوپ از چاییم زدم
وقتی چهارده سالم بود رو یکی از دوستام حس پیدا کرده بودم... از اونجا فهمیدم
YOU ARE READING
In Your Eyes
Fanfictionدستای تام نقطه به نقطه بدنمو لمس میکرد، نگاهی به لباسام که پایین تخت افتاده بودن انداختم و چشمام اشکی شدن،دستاشو گرفتم و گفتم: بس کن، من لزبینم!