28

2.6K 199 7
                                    

از یه طرف واسه وجود آنا خوشحال بودم که حقیقتارو بهم گفته
و از طرفی وقتی فکر میکردم که باهم خوابیدن چه تو فیلم چه تو واقعیت خون تو رگام یخ می‌بست
نمیدوستم واسه چی اینجام
حقیقاتارو شنیدم دیگه منتظر چی بودم
صدای قدماشو میشنیدم که به دستشویی نزدیک میشد
قبل از این که بیاد تو درو باز کردم
چند ثانیه میخ چشماش شده بودم
یه معصومیتی تو چشماش بود که اصلا نمیتونستم با گذشتش تطبیق بدم
ای کاش تو بی خبری میموندم
ای کاش نمیفهمیدم گذشتش چیه
الان دیگه خیلی دیر شده من بهش دلباختم و فراموش کردنش سخته چرا همه چی بهم ریخت؟
از اون حالت در اومدیم...
×الینا بذار برات توضیح بدم الآن وضعیت فرق کرده الآن دیگه عوض شدم،میخوام درست زندگی کنم بعد از دیدنت همه چی عوض شده...
پریدم وسط حرفش
نمیخواستم به این موضوع ادامه بده
با صدایی که بی شباهت به جیغ نبود ادامه دادم
+چی فرق کرده؟؟؟ گذشته تو عوض میشه؟ فراموش میشه؟ چرا داری خودتو گول میزنی؟من مثل اون دخترایی نیستم ک بازیشون دادی من احمق نیستم
دوباره شروع کرد به تند تند حرف زدن و کلماتو خیلی سریع کنار هم قرار می‌داد
×تو منو درک نمیکنی نمیدونی تو چه شرایطی بودم، نمیدونی وقتی بری تو این بازی دیگه راهِ برگشتی نداری تو جایِ من نبودی
صداش لحظه به لحظه بلند تر میشد
×تو میفهمی طرد شدن از خانواده یعنی چی؟؟؟ من نمیفهمیدم چیکار میکردم دست خودم نبود ولی همش من مقصر نبودم اونا خودشونو در اختیارم میذاشتن خیلیاشون منتظر بودن من یه نگاه بهشون بندازم تا بهم سرویس بِدن...
با تمام قدرتم زدم زیر گوشش
رد قرمزی از انگشتام رو صورتش بود
چجوری زدمش؟؟
لعنت به آنا
لعنت به اون قرارداد
لعنت به گذشته الیو و لعنت به من که هنوز با دونستن حقیقت اینجام، لعنت..
دیگه اشکام راهه خودشونو پیدا کرده بودن
پا تند کردم و به سمت در رفتم اما در آخرین لحظه بهش گفتم
+از خودت خجالت بکش، از دخترایی که بدبختشون کردی،تو یه کثافتی...
__
به سرعت از خونه خارج شدم و درو محکم پشت سرم بستم
قدم هامو بلند برمیداشتم تا زودتر از اونجا دور شم
صداشو از پشت سرم میشنیدم ک اسممو صدا میزد
شدت اشکام بیشتر میشد و صدای هق هقم در اومده بود
قطره های بارون عاروم عاروم گونه هامو نوازش میکرد

چیزی‌ نگذشت که بارون کل لباسمو خیس کرده بود
دستام سر شده بود و چیزیو حس نمیکردم
قدم هام عاروم تر شده بود و اشکام با آب بارون قاطی شده بودن...
از جلوی مدرسمون رد میشدم
رو به روش وایسادم و نگاهی بهش انداختم

*فلش بک*
×های، میشه پیشتون بشینم؟
سرمو برگردوندم
اون اولیویا یکی از همکلاسی هامون بود
اون نسبت به بقیه دخترا اخلاق پسرونه ای داشت ولی موهاش بلند بود و همین باعث میشد آدم سردرگم شه
خودمو جمع و جور کردم و کاترین در جوابش گفت
+آره حتما بیا بشین...ماهم دیگه بحثمون تموم شده بود
و ریز نگاهی به من انداخت
منم که دوباره داشت خندم میگرفت دستمو گذاشتم جلو دهنم تا بیشتر از این خندم نگیره
*پایان فلش بک*

لعنت بهت
لعنت به روزی شناختمت
لعنت به روزی که دیدمت
با تمام توانم جیغ میزدم
دروازه میله ای مدرسه رو با دستام گرفتم و مهم اونارو میفشردم
لعنت به روزی که بهت حس پیدا کردم
سنگ نسبتاً بزرگی رو از رو زمین برداشتم و طرف یکی از پنجره های کلاسمون پرتاب کردم که باعث شد شیشه‌ش بشکنه و صدای تو کل محوطه پخش بشه...
برق قسمت نگهبانی روشن شد که باعث شد با تمام قدرتی که دارم فرار کنم

کلیدو انداختم و درو باز کردم
خونه تو سکوت فرو رفته بود
به این سکوت حس خوبی نداشتم...
___

In Your EyesWhere stories live. Discover now