د.ا.ن راوی
الینا به اتاقش رفت
متوجه رفتارای یکم عجیب اولیویا شده بود اون بیشتر حرکات اونو از بر بود و کلافه بود برای اینکه نمیدونست این ترس و اضطراب برای چیه!
سریع لباساشو تنش کرد و کوله شو از رو تخت برداشت و از اتاق رفت بیرون
اولیویا به دیوار کنار در تکیه داده بود و با پاهاش ضرب های منظمی به کف زمین میزد
به سمتش حرکت حرکت اما انگار الیویا تو عالم خودش بود
با گذاشته شدن دست الینا رو شونه هاش الیویا سریع سرشو بلند کرد و لبخند کوچیکی به دختر پرستیدنی روبه روش زد
الینا با صدای بلند از مامانش خداحافظی کرد و دوتاشون از خونه اومدن بیرون و به سمت خونه اولیویا حرکت کردن
تا وسطای راه تقریبا هیچ حرفی زده نشد
ولی بالاخره الینا سکوت رو شکست
-حس میکنم تو خودتی!
×حسا همیشه درست نیستن
و دستاشو روی شونه ی الینا گذاشت
بعد ۱۰ دیقه به جلو در خونه اولیویا رسیدن
اولیویا نگاهی به الینا کرد
×عای..میخوای بیا تو تا من وسایلمو بردارم!
-اینجا وایسادم
اولیویا با تکون دادن سرش نشون داد که متوجه شده
کلیدارو اتداخت تو قفل در و درو باز کرد
بدون اینکه لحظه ای معطل کنه سریع به سمت اتاقش رفت
وسایلای مورد نیازشو انداخت تو کولش و سریع از خونه اومد بیرون
-واو، چه سریع
شونه هاشو انداخت بالا
+خب دلم برات تنگ شده بود
و دوتاشون لبخند بزرگی رو لباشون نشست
بلاخره الینا و اولیویا به مدرسه رسیدن
دم در متوجه دختر بانمکی شدن و اون کی میتونست باشه جز کاترین؟!
الینا قدم هاشو سریع تر کرد تا به کاترین برسه و از پشت بغلش کرد
+به ...بلاخره تشریف فرما شدید.چطوری اولیو؟
الیو که یکم اونور تر از الینا و کاترین ایستاده بود با تکون دادن سرش نشون داد که خوبه
اما واقعا همینطور بود؟!
اولیویا داشت تو اتیش جهنمی که خودش برای زندگی خودش درست کرده بود میسوخت!
دیر یا زود الینا اینو میفهمید...
سه نفری وارد حیاط مدرسه شدن
ناگهان جیغ الینا باعث شد اولیویا از فکراش بیرون بیاد
و حالا الینایی رو میدید با یه لباس قهوه ای و چشم هایی پر اشک
-وات د فاکک! مگه کوری؟؟؟
اینو با صدای بلند تقریبا جیغ زد
×هی عزیزم چیزی نیست اشکال نداره
یه دستمال از تو کیفش دراورد و سعی کرد لباس الینا رو پاک کنه اما قهوه بیشتر رو لباس الینا پخش شد
-اولیو...اولیو ولش کن...میرم دستشویی بشورمش
و سریع به سمت دستشویی توی حیاط مدرسه رفت.
شیر آبو باز کرد و کمی دستشو خیس کرد و به لباسش مالید
اما فایده ای نداشت
بیشتر تلاش کرد
ولی اون لکه بزرگ قهوه ای بزرگتر میشد
-فاک بهت آخه چرا امروز
سرش رو که بالا اورد با چهره ای آشنا رو به رو شد
همون قیافه آشنا
آنا...
-تو اینجا چیکار میکنی؟!
+متاسفم بابت لباست... ولی باید حرف بزنیم الینا
برگشت سمتش
-فکر نمیکنم من و تو حرفی برای گفتن داشته باشیم
آنا یه تای ابروهاشو بالا انداخت و لبخند زد
+این چیزاییه که اولیویا تو مغزت جا داده؟؟
الینا سکوت کرد و هیچی نگفت
بجاش سعی کرد از کنار آنا رد بشه و از دستشویی بره بیرون
اما آنا مچشو گرفت
+تاحالا با خودت فکر کردی که دختر مظلومت ممکنه چه دروغایی بهت گفته باشه؟؟
صداشو بالاتر برد
-چرا فقط سعی نمیکنی بری به هرزگیات برسی و سرت تو زندگی بقیه نباشه؟
سرشو انداخت پایین و نیش خندی زد
+اولیویا..
-نمیخوام نمیخوام بدونم...نمیخوام هیچی بدونم و برامم مهم نیس
الینا تن صداشو یکم بالا برد و آنا با نیشخند بهش خیره شد
تو ذهنش مرور کرد که دخترک بیچاره از همه چی بیخبره
تکه ای کاغذ از کیفش دراورد و روی اون چیزایی نوشت
اونو سمت الینا گرفت
+محض اینکه اگه خواستی افکار فاکیتو عوض کنی نگهش دار
و از دستشویی بیرون رفت
به کاغذ نگاهی انداخت
"ساعت چهار توی پارک رو به روی برج بزرگ. اکه میخوای حقایقو بدونی بیا"
+ال
کاترین وارد دستشویی شد و الینا سریع کاغذو گرفت و انداخت تو جیبش
+کی بود اینی که الان اومد بیرون؟ صداتون تا بیرون میومد!
-نمیدونم.همینطوری حرف میزد.احتمالا دیوونه بود
YOU ARE READING
In Your Eyes
Fanfictionدستای تام نقطه به نقطه بدنمو لمس میکرد، نگاهی به لباسام که پایین تخت افتاده بودن انداختم و چشمام اشکی شدن،دستاشو گرفتم و گفتم: بس کن، من لزبینم!