36

2.8K 200 6
                                    

دستمو گرفت و منو به سمت در کشوند
از اونجا رفتیم بیرون و درو محکم پشتمون بست
تا سر خیابون دستمو کشید و به راهش ادامه داد
برای تاکسی دست تکون داد و ماشین وایساد

چند دقیقه ای بود که توی راه بودیم و هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشده بود
از پنجره به بیرون نگاه میکردم
احساسمو نسبت به این لحظه درک نمیکردم
نمیدونستم باید خوشحال باشم... ناراحت باشم... حس بدی داشته باشم یا خوب؟
×خیابون بعدی بپیچین سمت راست
نیم نگاهی بهش انداختم
-من خونه نمیرم
با تعجب بهم نگاه کرد و برگشت سمت راننده
×همینو مستقیم برین
و بعدش رو به من کرد
×چرا نمیخوای بری خونه؟
از پنجره به بیرون خیره شدم
-چون از خونه بیرونم کردن
دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد

کلیدو انداخت تو در و بازش کرد
رفتیم داخل و پشت سر درو بست
×گفتی از خونه بیرونت کردن؟ خب برای چی؟
نگاهی به زمین انداختم
پر شیشه خرده بود و کمی خون رو زمین ریخته بود
-شاید بهتر باشه اول تو بگی اینجا چه خبر بوده
دکمه اول لباسشو باز کرد
×کاترین اینجا بود
برگشتم سمتش
-کاترین؟ کاترین چیشده اون حالش خوبه؟
چشمام سمت دستش رفت که بسته شده بود
به سمتش رفتم و دستشو گرفتم
-دستت چیشده؟!!!
نفس عمیقی کشید
×چیزی نیست فقط بطری از دستم افتاد و شکست. البته دستمم همراهش بریده شد
بهش نگاه کردم
-کاترین کجاست؟
به ساعت نگاه کرد
×قبل از اینکه بیام اینجا بود، نمیدونم کجا رفته
دستشو ول کردم و اجازه دادم دکمه لباسشو باز کنه
به سمت اتاقش رفت که صدام باعث شد برگرده و بهم نگاه کنه
-عام... من میتونم امشب اینجا بمونم؟
سرشو تکون داد
×آره حتما. میتونی تو اتاق من بخوابی منم رو کاناپه میخوابم
دستمو تکون دادم
-نه اینجا خونه‌ی توعه. من روی کاناپه میخوابم
برگشت سمت اتاق
×ولی تو مهمون منی، من رو کاناپه میخوابم
میدونستم بحث کردن فایده ای نداره پس ادامه ندادم
بعد از اینکه اولیویا یه دوش گرفت و لباساشو عوض‌ کرد یه قهوه براش درست کردم
پاهامو زیر پتو بردم و اونو روی خودم کشوندم
صدای تلوزیون توی فضای تاریک خونه میپیچید
نمیتونستم بخوابم
یعنی خوابم نمیومد
میدونستم که خیلی بهش نیاز دارم ولی خب هر چقدر زور میزدم خوابم نمیبرد
یه پهلو دراز کشیدم و به فکر فرو رفتم
اون دقیقا کجای زندگیه منه؟
با وجود گذشتش هنوزم دوسش دارم
و اونم هنوز منو دوست داره
پس چرا بهش اجازه نمیدم بهم نزدیک شه؟
اگه از اخلاقم خسته شه چی؟
من باید هرچه زودتر این دیوار بینمونو میشکوندم
زودباش الینا بلند شو
پتو رو کنار زدم و آروم آروم به سمت حال رفتم
روی مبل لم داده بود و کم کم از لیوان قهوه مینوشید
به ستون تکیه دادم و نگاهش میکردم
تو حال خودش بود
موهای کوتاه و خیسش روی پیشونیش ریخته بود
لیوان قهوشو روی میز گذاشت و متوجه حضور من شد
رو به من کرد
×چیزی شده الینا؟
منتظر موند تا جوابشو بدم
ولی جوابی نشنید
بلند شد و به سمتم اومد
میتونستم اضطرابو از تو چشماش بخونم
×الینا چیزی شده؟ چیزی میخوای؟
یه قدم به سمتش رفتم
بوی الکلش رفته بود
معلوم بود که هوشیاره
-منو ببوس!
چشماش از تعجب کمی بازتر شد
×الینا...
نزاشتم به حرفش ادامه بده
-منو ببوس!
نمیدونست چیکار کنه
فکر میکرد اگه بیاد سمتم میزنم تو گوشش؟
چند سانتی سرمو جلوتر بردم
با این کارم آروم تر شد و اونم به سمتم‌ اومد
طولی نکشید که گرمی لباشو که طعم قهوه میداد روی لبام حس کردم
دستامو از روی شونش کشیدم و به سمت پشتش بردم و اونو بیشتر به خودم نزدیک کردم
بدنمو به بدنش چسبوندم و اونم دستاشو دور کمرم حلقه کرد
دستامو لای موهاش بردم و سرشو محکم تر به سمت خودم فشاد دادم
لباشو با ولع روی لبام تکون میداد و فقط صدای برخورد لبامون و فضای خلع بینش تو فضا میپیچید

In Your EyesWhere stories live. Discover now