به سمتش رفتم و روی زمین زانو زدم
سرشو بلند کردم و روی پام گذاشتم
خون روی صورتشو گرفته بود
چندتا توی گوشش زدم
×کاترین... کاترین... صدامو میشنوی؟
الینا لباساشو پوشیده بود و با عجله به سمتم دوید
اون بیهوش شده بود...
الینا اومد و کنارم روی زمین نشست
×کاترین...چیشده؟ چه اتفاقی براش افتاده؟
دستمو به سمتش بردم و دورش کردم
×الان وقت این سوالا نیست برو به اورژانس زنگ بزن
الینا بلند و به سمت خونه دویدبعد از چند دقیقه آمبولانس اومد و اونو روی برانکارد گذاشتن
من و الینا هم سوار شدیم
خیابونا شلوغ بود ولی بالاخره رسیدیم به بیمارستان
از آمبولانس پایینش اوردن و به سمت اورژانس حرکت کردن
از یه جایی به بعد دیگه نذاشتن دنبالش بریم و پشت در منتظر موندیم
الینا زد زیر گریه و دستاشو جلوی صورتش گذاشت
جلوتر رفتم و اونو توی بغلم کشیدم
×هیش... گریه نکن
اشکاشو پاک کرد و بهم نگاه کرد
-اصلا یهو چیشد؟ چرا انگار داشت ازمون فرار میکرد؟
نمیدونستم جوابشو باید چی بدم
باید حقیقتو بهش میگفتم؟
نمیدونستم چه عکسالعملی قراره نشون بده
×چیزی میخوری؟ میخوای برات آب بیارم؟
سرشو تکون داد و ازم جدا شد
به سمت آب سرد کن رفتم
درد بدی توی سرم پیچید
این اتفاقای اخیر... داشت بهم فشار میاورد
لیوانو پر کردم و به سمت الینا رفتم
روی صندلی نشسته بود
دادم دستش و کمی ازش نوشید
رو به روش روی پاهام نشستم
×الینا اگه میخوای برو خونه... جو اینجا خوب نیست برات... من اینجا میمونم چیزی شد بهت خبر میدم
لیوانو پایین اورد و بهم نگاهی انداخت
-دیشب که بهت گفتم... از خونه انداختنم بیرون...
سرمو تکون دادم
×عاو.. به کل یادم رفته بود... نگفتی واسه چی بیرونت کردن
یهو صورتش گرفته شد...
انگار رفته بود به اون موقعی که بیرونش کردن
-الیو اونا فهمیدن...
اونا فهمیدن الیو
دستشو گرفت جلوی صورتش و اشک ریخت
کشیدم تو بغلم و سرشو گذاشتم رو سینم
شونه هاش از شدت گریه تکون میخورد
یعنی چیو فهمیدن؟
+همون روزی که حقیقتو راجب گذشتت فهمیدم با حال خرابم رفتم خونه
خونه ساکت بود و خیلی عجیب بود
مامانمو دیدم...
کتابی که از مدرسه گرفته بودم دستش بود. اسمش... اسمش جادی رنگ ها بود...
کتابی که الینا میگفت رو خونده بودم
اگر پدر مادرش اونو خونده باشن..
نذاشت بیشتر از این فکر کنم
-هر دو عصبانی بودن و بیرونم کردن
پدرم منو نخواست...بیرونم کرد...
دیگه چیزی نگفت و روی شونم گریه میکرد
نمیدونستم بخاطر حال الینا اعصابم خورد باشه یا حال و روز کاترین...
روی سرش دست میکشیدم که در باز شد و دکتر اومد بیرون
با عجله بلند شدم و روبه روی دکتر وایسادم
×چیشد آقای دکتر حالش خوبه؟
دکتر گوشیش رو دور گردنش انداخت
+حالش خوبه... ولی بخاطر شوکی که بهش وارد شده ممکنه چند روزی نتونه حرف بزنه.. که البته بعید میدونم این شوک برای تصادف باشه، قبل از تصادف بهش خبر بدی دادین؟ یا اتفاق بدی براش افتاده؟
نفس عمیقی کشیدم و لب بالاییمو گاز گرفتم
×عام راستش نمیدونم...آره...شاید
دکتر خودکارشو از جیبش در اورد و روی تخته شاسی ای که دستش بودی چیزی نوشت
+شما نسبتتون با بیمار چیه؟
به الینا نگاهی انداختم که روی صندلی نشسته بود و به حرف های ما گوش میکرد... برگشتم رو به دکتر
×همکلاسیشم
دکتر خودکارو گذاشت تو جیبش
+چند لحظه همراه من بیاین
راه افتاد و منم پشت سرش راه افتادم
کنار پیشخوان پرستارا وایساد و تخته شاسی رو به یکی از پرستارا داد
+به بیمار تخت شماره سیزده فعلا آرام بخش نزنین میخوام همکلاسی هاش ببیننش تا روحیش یکم سر جاش بیاد
بعد از تموم شدن صحبتش با پرستار رو به من کرد
+ببین پسر جون...
سر حرفش پریدم
×دخترم!
از بالای عینک ظریف و مستطیلیش نگاهی به سر تا پام انداخت
+بهت نمیخوره... خب ببین دخترم، اول اینکه باید به پدر و مادر دوستت خبر بدی تا بیان اینجا و از وضعیت بچشون خبر داشته باشن.. دوم اینکه من چون دیدم حال اون دوستت خوب نیست گفتم تنها بیای... تشخیص فعلی من اینه که دوستت بعد از تصادف نخاعش آسیب دیده...
آب دهنمو قورت دادم
×این... این یعنی چی؟
کمی مکث کرد...
+یعنی امکان داره دوستت فلج بشه و ادامه زندگیشو روی ویلچر بشینه...البته فعلا فقط تشخیص اولیس، تا تشخیص درست یکم زمان لازمه
YOU ARE READING
In Your Eyes
Fanfictionدستای تام نقطه به نقطه بدنمو لمس میکرد، نگاهی به لباسام که پایین تخت افتاده بودن انداختم و چشمام اشکی شدن،دستاشو گرفتم و گفتم: بس کن، من لزبینم!