__
-تام برو بیرون واقعا نمیخوام ببینمت
بازم حرف های همیشگیش شروع شد
_ال بزار بهت توضیح بدم
با گفتن این جمله دوباره صحنه هفتهی پیش از جلوی ذهنم گذشت*فلش بک هفتهی پیش*
دیگه تقریبا همه چی آماده بود
با کاترین ترتیب همه چیزا رو داده بودیم
اولین سالگرد من و تام بود
و میخواستم که همه چی عالی باشه
تقریبا از یه ماه پیش برنامه این روزو چیده بودم و هر روز با خودم مرورش میکردم
نمیتونستم صبر کنم تا امروز برسه
امیدوار بودم که اونم این روزو یادش مونده باشه
میدونستم تام تا شب نمیاد خونه
با کلید یدکی که بهم داده بود رفتیم داخل خونش تا اونجارو آماده کنیممیزو حاضر کردیم و تقریبا همه چی حاضر بود
+خب، فکر کنم دیگه همه چی آمادس
دستامو باز کردم و بغلش کردم
-مرسی کاترین، خیلی زحمت کشیدی
اونم متقابلا بغلم کرد
+کاری نکردم لاولی
از کاترین خدافظی کردم و اون رفت
منتظر شدم تا تام بیاد...ساعت تقریبا از یازده گذشته بود و اون هنوز نیومده بود
خوابم میومد و مدام خمیازه میکشیدم
فضای اتاق خاموش بود تا وقتی اومد با روشن کردن چراغا سوپرایزش کنم
صدای چرخیدن کلید توی در اومد
سریع حاضر شدم تا وقتی اومد روشنشون کنم
در باز شد
و بسته شد
سه
دو
یک
حالا
چراغا رو روشن کردم
ولی صحنه رو به روم باید شد تمام تنم یخ بزنه
تام با یه دختر دیگه در حال بوسیدن اومده بودن خونش...
_الینا تو اینجا چیکار میکنی؟
*پایان فلش بک*
-تا حالا ده بار توضیح دادی تام.. باشه اصلا تو راست میگی که مست بودی ولی من دیگه نمیخوام باهات باشم پس لطفا تمومش کن
__
دسته گلی که دستش بود رو روی میزم گذاشت
_باشه تموم میکنم
انگشت اشارشو سمتم گرفت
_ولی یادت نره یه روزی بازم میای سراغم
و از اتاق بیرون رفت
*پایان فلش بک*دستام که از شدت سرما میلرزید رو از تو جیبام در اوردم
صفحه گوشیمو روشن کردم و شماره کاترینو گرفتم
طولی نکشید تا جواب داد
+الینا؟
-سلام کاترین. لطفا ازم نخواه به چیزی جواب بدم
نزاشت جملم کامل تموم شه
+معلوم هست کجایی دختر مامانت مدام سراغتو از من میگیره
بغضم تو لرزش صدام خودشو نشون میداد
-تموم شد کاترین.. هرچی بین من و اولیویا بود تموم شد
یکم مکث کرد
+چی؟.. چی الینا معلوم هست چی میگی؟
-بعدا برات توضیح میدم فعلا دارم میرم پیش تام
+وایسا پیش تام؟ پیشه تام واسه چی الینا؟
گوشی رو قطع کردم چون نمیخواستم بیشتر از این به سوالاش جواب بدمدقایقی گذشت تا اینکه بالاخره به خونهی تام رسیدم
برقا خاموش بود
از اینکه بخوام زنگو بزنم دو دل بودم
ولی بالاخره غرورمو شکوندم و زنگو به صدا در آوردم
ثانیه ای نگذشت تا برقا روشن شد
درو باز کرد و با دیدن من شوکه شد
_الینا؟!!
-میتونم بیام داخل؟د.ا.ن کاترین
+آره...آره الان بهم زنگ زد و گفت که داره میره خونهی تام..نگران نباشین
دفعه دهمی بود که مامان الینا بهم زنگ میزد
معلوم هست این دختر چشه؟
یعنی واقعا بین اون و اولیویا دیگه چیزی نیست؟
من باید با اولیویا حرف بزنم
YOU ARE READING
In Your Eyes
Fanfictionدستای تام نقطه به نقطه بدنمو لمس میکرد، نگاهی به لباسام که پایین تخت افتاده بودن انداختم و چشمام اشکی شدن،دستاشو گرفتم و گفتم: بس کن، من لزبینم!