42

2.4K 178 2
                                    

بچه ها به سمت اولیویا هجوم آوردن و جداش کردن
ولی با همون حال اولیویا سعی میکرد از دستشون رها شه و بازم به زدن تام ادامه بده
مدیر با عجله به سمت تام اومد
تام نیم خیز شد
صورتش پر خون شده بود
مدیر روی پاهاش نشست و به تام کمک کرد که بشینه
+خوبی ادواردز؟
تام چیزی نگفت
نگهبانا با عجله به سمتشون اومدن و مدیر به سمتشون گفت
+به پلیس زنگ زدین؟
یه لحظه خون به مغزم نرسید
پلیس؟
پلیس واسه چی
-پلیس برای چی؟
نگهبانا رفتن و مدیر رو به من کرد
+مگه نمیبینی باهاش چیکار کرده؟
اولیویا رو بردن تو کلاس و دستشو بانداژ کرده بودن
مدیر هم با جعبه کمک های اولیه ور میرفت تا شاید بتونه توش چیزی پیدا کنه تا خون روی صورت تامو پاک کنه
همه چیز تو یه لحظه گذشت
نفهمیدم‌ چی شد
حتی یادم رفته بود که اولیویا زده تو گوشم
تو این فکرا بودم که پلیسا رسیدن
مدیر از جاش بلند شد و به سمتشون اومد
یکی از اونا که معلوم بود درجه داره از بقیه جلوتر وایساد و رو به مدیر کرد
"اینجا چخبره؟
قبل از اینکه مدیر چیزی بگه تام به صدا در اومد
_شکایت دارم... از اونی که این بلا رو سرم اورده شکایت دارم
چی؟ اون داشت چی میگفت؟
یعنی اولیویا رو مینداختن زندان؟
جوزی که نظر کسی رو جلب نکنم به سمت کلاس رفتم
چندتا از بچه ها گوشه‌ی کلاس نشسته بودن و گوشه‌ی دیگه کلاس اولیویا نشسته بود و یه نخ سیگار که ازش دود میرفت تو دستش بود
آروم رفتم و رو به روش نشستم
چشماش قرمز شده بود
ولی ازش اشک نمیومد
با دستای بانداژ شدش به سیگارش پکی محکم زد و نگام کرد
×معذرت میخوام الینا... ببخشید اگه باعث شدم این همه بلا سرت بیاد
انگشتمو گذاشتم روی لبش
-هیس... هیچی نگو
دستشو گذاشت روی صورتم و اشکی که روی گونم بودو پاک کرد
×ببخشید که بهت سیلی زدم.. تو حال خودم نبودم... صورتت زیبا تر از اون چیزیه که دست کثیف من بهش بخوره
و بعدش دستشو از رو صورتم برداشت
جلوتر رفتم و همونجوری که دستم رو صورتش بود لبامو روی لباش گذاشتم
با بغض لبامو میبوسید
لباش میلرزید... سرد بود
انقدر ورم داشت که احساس میکردم هر لحظه ممکنه خون ازش بزنه بیرون
به زور نفس میکشید
جوری که احساس میکردم نفس کم میاره
برای همین از جدا شدم
چشماشو باز کرد و با خماریه چشماش بهم نگاهی انداخت
تو کل سفیدی چشمش پر شده بود از رگه های قرمز
-چشمای توهم زیباتر از اون چیزیه که بخواد توسط این رگا پنهون شه
و تیکه موهایی که روی صورتش ریخته بود و کنار زدم
لبخند تلخی بهم‌ زد
یکم ازش فاصله گرفتم و دوباره پکی به سیگارش زد و اونو خاموش کرد
-تام ازت شکایت کرده
پوزخندی زد
×پس فکر کنم دفعه بعد که همو میبینیم پشت میله های زندان باشه
بغض گلومو فشرد
-نه نه من نمیذارم تو بری زندان؛ هرکاری میکنم تا زودتر از اونجا آزاد شی
جوابی نداد و کمی مکث کرد
×الینا... تو واقعا دوستم داری؟
سرمو تکون دادم
-من واقعا دوستت دارم
چشماشو روی دوتا چشمام چرخوند
×قول میدی این یکی دو سالی که اونجا هستم منتظرم بمونی؟
اشکام سرازیر شدن
-تو قرار نیست حتی یه روز اونجا بمونی من‌ نمیذارم
صورتمو با دستاش گرفت
×جوابمو بده... میمونی؟
یکم تردید ‌کردم
-آره میمونم
و این دفعه اون بود که لباشو رو لبام گذاشت و محکم تر از قبل منو بوسید.

In Your EyesWhere stories live. Discover now