با کاترین از اون مکان خفه کننده خارج شدن و به سمت کلاس رفتن
تقه ای به در وارد کردن و سریع وارد کلاس شدن و سر جاهاشون نشستن.
اولیویا مثل همیشه داشت نقاشی های بی سر و تهی روی میزش نقاشی میکرد و تکه ای از موهاش روی صورتش افتاده بود
اون واقعا به الینا دروغ گفته بود؟درباره چی؟؟
الینا موهای اولیو رو کنار زد و صندلیشو بیشتر بهش نزدیک کرد و این حرکت باعث شد اولیویا خنده ای دور از چشم الینا بزنه
-اولیو
×هوم
-عام...چیزی هست که بهم نگفته باشی؟؟
اولیویا در کسری از ثانیه صورتشو از رو میز بلند کرد و به چشمای الینا زل زد
×..نه..ینی..مگه میشه من چیزیو از تو پنهان کنم و بهت نگم..این...نه همچین چیزی نیست عزیزم
-باشه
و دوتاشون سرشونو انداختن پایین و کلاس شروع شد...بعد تموم شدن ساعت مدرسه مثل همیشه کاترین و الینا و و اولیویا داشتن به سمت در خروجی میرفتن
الینا باید اون برگه رو دور مینداخت
چیز مزخرفی بود
به سمت سطل آشغال گوشه حیاط رفت
دستشو تو جیبش کرد اما کاغذو تو مشتش فشار داد و گذاشت همونجا تو جیبش بمونه
+ال..بیا دیگه
-اومدم
دم در کاترین از دوتاشون خداحافظی کرد و رفت
الینا دودل بود از اینکه بخواد بره یا نه
روشو سمت اولیویا کرد
-من باید برم تا یه جایی...مامانم بهم ادرس یه مغازه رو داده که باید برم خرید کنم
اولیویا از این طرز حرف زدنش شوکه شد
×مطمنی نمیخوای بیام؟
الینا موهاشو پشت گوشش داد
-عام..اره نگران نباش
بوسه ای روی گونه هاش قرار داد و بعد از خداحافظی اونجارو ترک کرد.د.ا.ن الینا
دستامو توی جیبم گذاشته بودم و کل راه مدرسه تا خونه رو داشتم بهش فکر میکردم
چی میتونست باشه که لیو بخواد ازم مخفی کرده باشه؟
حتی نمیتونم به چیزی فکر کنم
دندونامو محکم بهم فشار میدادم
به اتاقم رسیدم و کیفمو روی تخت انداختم
روش نشستم و دستامو روی سرم گذاشتم
سرم از درد داشت منفجر میشد
تو این چند ساعت ذهنم به هر موضوعی که میشد فکر کرده بود
صدای در به صدا در اومد
سرمو به سمت بالا گرفتم
-بله؟!
مامان درو کمی باز کرد و کمی از صورتش رو داخل اورد
+میتونم بیام داخل؟
سرمو تکون دادم
-آره بیا تو
درو کامل باز کرد و دقایقی بعد کنارم نشسته بود
+الینا میخوام باهات حرف بزنم
چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم
-گوش میدم
با جدیت بهم نگاه کرد
+این دختره که صبح دیدمش کی بود؟
دستی روی پیشونیم کشیدم
-فکر کنم همون صبح بهت گفتم
دستشو گذاشت روی پام
+الینا من بهخاطر خودت میگم، من به این دختره حس خوبی ندارم بهتره که ازش دور باشی
به سمت در اشاره کردم
-مامان میتونی بری بیرون
بدون اینکه چیزی بگه از اتاق بیرون رفت
روی تخت دراز کشیدم و دستامو باز کردم
به فکر کاغذ توی جیبم افتادم
به ساعت نگاهی انداختم
دو و سی و پنج دقیقه ظهر
وقت دارم تا حاضر شم
به سمت آینه رفتم و توش نگاهی انداختم
زیر چشمام کبود شده بود
یکم کرم پودر روی صورتم زدم تا خستگی چهرمو بپوشونه
کش موم رو برداشتم و موهامو بستم
کیفمو برداشتم و از خونه زدم بیرون
خیابون هارو یکی بعد از دیگری رد میکردم
هوا آفتابی بود و نسیم خنکی میوزید
ساعت سه و نیم بود و من رسیده بودم
ده فاک چرا انقدر زود
کاغذو از جیبم در اوردم و بازش کردم
شمارشو گرفتم و تماس رو برقرار کردم
صدای بوق توی گوشم میپیچید
اولین بوق
دومین بوق
سومین بوق
چهارمین بوق
+بله؟
لحظه ای دریغ نکردم
-گفته بودی ساعت چهار بیام ولی من زودتر رسیدم
چند لحظه ای طول کشید تا جواب بده
+الینا.. نمیدونستم انقدر برای شنیدن داستان دوست دخترت مشتاقی..
YOU ARE READING
In Your Eyes
Fanfictionدستای تام نقطه به نقطه بدنمو لمس میکرد، نگاهی به لباسام که پایین تخت افتاده بودن انداختم و چشمام اشکی شدن،دستاشو گرفتم و گفتم: بس کن، من لزبینم!