25

2.6K 197 2
                                    

آنا همونجوری که اشک تو چشماش جمع شده بود پوزخندی به اولیویا زد
+خودت که بهتر از من میشناسیش. اون چیزیو که بخواد به دست میاره
اولیویا سرشو تکون داد
×آره همه چیو، جز من!
جلوتر رف
و با انگشت اشارش چند ضربه ای به پیشونی آنا زد
×اینو تو کلت فرو کن
ازش چند قدمی فاصله گرفت و به سمت من اومد
×حالا هم بهتره بری تا کاری دستت ندادم
آنا کیفشو که روی صندلی بود برداشت
+از این کارت پشیمون میشی. هم تو هم اون دختره
و ازمون دور شد و رفت
اولیویا دستشو روی صورتش کشید
معلوم بود که سرش درد گرفته
ولی باید بهم میگفت که چه اتفاقی داره میوفته
-میشه بگی چیو ازم پنهان میکنی؟
نفس عمیقی کشید و کمی مکث کرد
×من میدونستم که یه روزی گندش در میاد.. میدونم تقصیره منه من باید بهت میگفتم الینا
اشکام شدت بیشتری گرفت
-پس بگو
اومد جلوتر و با انگشتاش اشکامو پاک کرد
×باشه باشه میگم ولی اینجا جاش نیست. بیا بریم خونه‌ی من اونجا بهتر میشه صحبت کرد
****
اولیویا کلیدو انداخت توی در و اونو باز کرد
وارد خونه شدیم و اون درو بست
×چیزی میخوری برات بیارم؟
-نه در حال حاضر تنها چیزی که میخوام حقیقته
مدت زمان پلک زدنش کمی طول کشید
×الینا آروم باش... بهت میگم
صدامو بردم بالا
-چیو میخوای بگی که انقدر از گفتنش طفره میری؟ فکر کردی من مسخرتم یا مثل هرزه های دورتم؟ چطور تونستی این کارو باهام بکنی؟ چطور تونستی...
حرفم تموم نشده بود که بلافاصله لب هاشو روی لبام گذاشت
شوکه شده بودم
نمیدونستم چیکار کنم
لب هاشو آروم رو لب هام تکون داد
چشم هامو بستم و منم لب هامو تکون دادم
دستاشو رو گونه هام گذاشت و جلوتر اومد
مچ دست هاشو با دستام گرفتم و به عقب کشیدمش
چشمامو بستم و قطره اشکی روی گونم لیز خورد
×الینا من...
سرمو تکون دادم
-فقط میخوام حقیقتو بدونم
دست هاشو پایین اورد
پس بشین تا برات بگم
به سمت کاناپه رفتم و روی یه طرف سه نفره نشستم
اولیویا هم اومد و رو به روم روی یه یک‌نفره نشست
×الینا امکان داره با شنیدن حقیقت دیگه نخوای منو ببینی یا همچین چیزی...
دستمالی از روی میز برداشتم و صورتمو باهاش پاک کردم
-ولی من هنوزم میخوام‌ که حقیقتو بشنوم
دستی به صورتش کشید و بعد از اون هوای زیادی رو توی ریه هاش داد
بعد از چند دقیقه مکث بالاخره سکوتی که بینمون بود رو شکست
×چهار سال پیش بعد از کام اوتم دعوا های زیادی بین من و خانوادم اتفاق افتاد.
اونا همش منو با خواهر کوچیکم دیانا مقایسه میکردن
دیانا درسش از من بهتر بود و هیچ وقت بدون اجازه مامان و بابام کاری انجام نمیداد
بعد از اینکه به خانوادم گرایشمو گفتم اونا منو از خونه انداختن بیرون
کارم به جایی رسیده بود که شبا توی خیابون میخوابیدم و حتی غذایی برای خوردن نداشتم...
پریدم وسط حرفش
-پس این آپارتمان لوکس و...
مکث کردم
واقعا چیزی برای گفتن نداشتم..
نمیدونستم این قصه قراره چه پایانی داشته باشه
×چند ماهی گذشت تا اینکه تونستم برای خودم تو یه فروشگاه زنجیره ای کار پیدا کنم
حقوق آنچانی نداشت.. ولی میشد باهاش شکم خودم رو سیر کنم و زیر یه سقف بخوابم
تا اینکه یه‌روز تو مدرسه آشنا شدن با یه دختر همه زندگیمو عوض کرد...دختری به اسم آنا..
___

In Your EyesWhere stories live. Discover now