ساعت تقریبا از نیمه شب گذشته بود و الینا هجده اُمین لیوان مشروبشو کامل تموم کرده بود
نی رو از تو دهنم در اوردم و لیوانو روی میز گذاشتم
به سمتش خم شدم و دستمو گذاشتم روی پاش
×الینا دیگه خیلی زیاده روی کردی..پاشو بریم تا همینجا سنگکوب نکردی
قهقهه بلندی سر داد و گفت
-تو واقعا فکر میکنی من زیاد خوردم؟ هاها تو هیچی نمیدونی..هیچی نمیدونی
قهقهه هاش تقریبا تبدیل به بغض و گریه شده بودن
دستشو گذاشت روی چشماشو و بازم تکرارش کرد
-تو هیچی نمیدونی
سرشو به سمت شونم اوردم و بغلش کردم
×هییش آروم باش
صدای هق هق هاشو از بین اون سرو صدای جمعیت میتونستم بشنوم
و اشک هاشو که قطره قطره روی بازوم ریخته میشد رو میتونستم حس کنم
دستمو لای موهاش بردم و شروع کردم به مرتب و ناز کردنه اونا
×هی هی آروم باش واسه چی گریه میکنی؟
سرشو از روی شونم برداشت و با چشمای اشک آلود بهم نگاهی کرد
-میشه از اینجا بریم بیرون؟
بلند شدم تا وسایلمو جمع کنم
×حتما حتما که میتونیم بریم
اونم از روی صندلی بلند شد تا اونجارو ترک کنیم ولی سرش گیج رفت و باعث شد که زیر بغلشو بگیرم تا نذارم زمین بخوره
×واو الینا تو مست کردی..هرچه سریعتر باید ببرمت خونه تا بتونی بخوابی
سرشو به معنای مثبت تکون داد و همونجوری که گرفته بودمش از بار اومدیم بیرون
خوشبختانه جلوی در بار یه تاکسی برامون نگه داشت و ما سوار شدیم
الینا رو به زور به داخل ماشین بردم تا بشینه و بعدش خودم سوار شدم
+کجا میرین خانوم؟
سوالی بود که راننده ازم پرسید
به الینا نگاهی انداختم
×الینا آدرس خونتونو میدونی؟
جوری بهم نگاه میکرد انگار حرفمو نشنیده
دوتا زدم روی گونه هاش و دوباره پرسیدم
×الینا آدرس خونتونو میتونی بگی؟
ابروهاشو داد بالا و گفت
-ها؟
چشمامو بستم و سرمو تکون دادم
آدرس خونه خودمو به راننده دادم و ماشین حرکت کرد
بعد از طی کردن دقایقی بالاخره رسیدیم
زیر بغل الینا رو گرفتم و آروم از ماشین پیادش کردم
اون اصلا حال نداشت و هر لحظه امکان داشت که خوابش ببره
یکی از دستاشو دور گردنم گذاشتم و کمرشو گرفتم
با اون یکی دستم کلیدا رو از جیبم در اوردم و انداختمش توی در
اونو بازش کردم و الینا رو به سمت داخل هدایت کردم
وقتی درو بستم دستش از روی گردنم سر خورد و افتاد روی زمین که باعث شد آه خفیفی بکشه
روی زمین کنارش نشستم
×وای من یه احمقِ دست و پا چلفتیام.. چیزیت که نشد؟ حالت خوبه؟ جاییت درد نمیکنه؟
ولی اون بیحال تر از اونی بود که جواب منو بده
دوباره بلندش کردم و این دفعه انداختمش روی کولم
اون یکم سنگین بود
البته از یکم یکم بیشتر
اوه آره اون واقعا سنگین بود
پله هارو یکی پس از دیگری طی میکردم تا اینکه بالاخره به درِ خونه رسیدم
بازش کردم و الینا رو یه راست بردم سمت تختم و اونو انداختم روش و خودمم کنارش پهن شدم و یه نفس عمیق کشیدم
بعد چند دقیقه دوباره بهش نگاهی انداختم
انگار خوابش برده بود
بالشتو زیر سرش درست کردم و کفشاشو در اوردم
کنارش نشستم و کمی بهش نگاه کردم
صورتش عرق کرده بود و موهاش بهش چسبیده بود
دستمو بردم سمت صورتش و موهای روی صورتشو دادم پشت گوشش
به صورت سفیدش همراه با کک و مک های روش نگاه میکردم
چی باعث میشد انقدر محوت شم؟
چی باعث میشد ساعت ها بخوام به فرم صورتت نگاه کنم؟
چی باعث میشد بخوام تک تک اجزای صورتتو توی ذهنم بسپارم؟
چی تورو انقدر جذاب میکنه واسم؟
تو این فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد
به خودم اومدم و قبل از دیدن صفحش از اتاق خارج شدم
به صفحش نگاه کردم
×فاک لنتی الان نه
بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم جواب دادم
×دیگه چی از جونم میخوای؟
YOU ARE READING
In Your Eyes
Fanfictionدستای تام نقطه به نقطه بدنمو لمس میکرد، نگاهی به لباسام که پایین تخت افتاده بودن انداختم و چشمام اشکی شدن،دستاشو گرفتم و گفتم: بس کن، من لزبینم!