-اون قرار نیست شب اینجا بمونه
از تخت اومد پایین
+باشه لاو منم فکر میکنم که اون شب اینجا نمیمونه و شما یه شب رمانتیک نخواهید داشت
نگاهمو ازش برداشتم
-میتونی هرجور که دوست داری فکر کنی من نمیتونم جلوی تخیلاتتو بگیرم
رفت جلوی آینه و نگاهی به خودش انداخت
+هی دختر فکر کنم دارم پیر میشم انقدر که صورتم جوش میزنه
بالشتمو گذاشتم روی تختم و مرتبش کردم
-کامان کاترین جوشای تو اندازه سر سوزن هم نمیشه
به لوازم آرایشم نگاهی انداخت
+بالاخره هرچی، پوست باید صاف باشه.. همم ببینم این رژ لبو از کجا خریدی چه خوش رنگه... میتونم بزنم؟
همونجوری که مشغول مرتب کردن بودم جوابشو دادم
-از کی تا حالا برای استفاده از وسیله هام ازم اجازه میگیری؟
اونو برداشت و درشو باز کرد و به لب هاش زد
بعدشم وقتی کارش تموم شد دستشو برد توی موهاشو و اونارو بهم ریخت و توی آینه برای خودش بوس فرستاد
+عایم سخسی اند عای نو ایت بِیبه
کارم تموم شد و به سمت در رفتم
-فقط نمیدونم این خانوم خوشگل چرا تا الان سینگل مونده
از تو آینه نگاهی بهم انداخت و چشماشو چپ کرد
+خب معلومه به خاطر حرص خوردن از دست تو. تک تک جوشای صورتم حاصل حرص دادنای توعه
دستمو برم سمت دستگیره در و اونو باز کردم
-حالا این خانوم زیبا افتخار میدن همراه من بیان پایین؟
به سمتم اومد و گفت
+اگه یکم اصرار و خواهش کنی چرا که نه
چیزی نگفتم و فقط نگاش کردم
+باشه حالا که خواهش میکنی میام
و از اتاق رفت بیرون و منم پشت سرش رفتممامانم پایین جلوی تلوزیون نشسته بود و سریال تماشا میکرد
-مامان...
مامان که دستمال کاغذی جلوی صورتش بود و داشت برای قسمتای احساسی فیلم گریه میکرد با صدای گرفته جواب داد
_آخراشه...الان تموم میشه
رفتم و کنارش نشستم
-امشب قراره یکی از همکلاسی هام و کاترین شام اینجا باشن
مامان اشک هاشو پاک کرد و گفت
_خب چه بد
تعجب کردم
-چه بد؟
بعدش یه فینی تو دستمال کرد و ادامه داد
_امشب من و بابات قراره بریم یه سفر کوتاه، همراه دوستامون تا سه روز دیگه
نفس عمیقی کشیدم
-خب میگی من چیکار کنم
از جاش بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت
_میتونین سه تایی آشپزی کنین و بعدشم شبو باهم باشین. راستی کاترین کجاس؟
کشو از دور موهام باز کردم و اونارو آزاد کردم
-رفته دستشویی
مامان دستاشو شست و اونارو خشک کرد
_خب پس منم میرم آماده شم که بابات تا یکی دو ساعت دیگه میاد دنبالم
بوسه ای روی گونم زد و به سمت طبقه بالا رفت
کاترین از دستشویی برگشت و به مامانم نگاه کرد که داره میره بالا و بعدش به سمت من برگشت
+چیشد؟ قهر کرد؟
دستمو تو موهام بردم و اونارو عقب بردم
-نه بابا
سرشو تکون داد
+پس چته
به آشپزخونه اشاره کردم
خب ما امشب سه تایی تنهاییم و مجبوریم خودمون غذا درست کنیم
کاترین لبخند مرموزی زد و گفت
+همم..خب میدونی فکر کنم یه سری کار انجام نشده تو خونه دارم
با مشت یکی زدم به بازوش
-هی فکرشم نکن بخوای من و اونو تنها بزاری
از حرفم خندش گرفت
+باشه باشه میمونمبعد از اینکه مامان وسایلشو جمع کرد و بابا اومد دنبالش، من و کاترین اونارو بدرقه کردیم
+خب میزبان، حالا میخوای شام چی درست کنی
شونه هامو دادم بالا
-نمیدونم تو پیشنهاد بده
به سمت کیفش که روی کاناپه بود رفت و اونو باز کرد
از توی کیفش یه کارت و موبایشو در اورد
شماره ای رو گرفت و تماس رو برقرار کرد و گوشی رو روی گوشش گذاشت
+سلام...میخواستم سفارش بدم اما امکانش هست یکی دو ساعت دیگه برامون بیارین؟....اهوم...سه تا پیتزا و چهارتا سیبزمینی
با گفتن عدد چهار باعث شد خنده بی صدایی سر بدم
+اهوم...ممنونم
و بعدش تلفن رو قطع کرد
+هی تو به چی میخندی
دستمو بردم روی لپاش و اونارو کشیدم
-همینکارا رو میکنی که توپولو میشی دیگه
اون که سعی میکرد با حرکت دستام بتونه حرف بزنه گفت
+حالا منو ول کن پاشو برو آماده شو
و دستاشو گذاشت رو دستام و اونارو اورد پایین
+دختره فرار میکنه تورو اینجوری ببینهبا کاترین سمت اتاقم رفتیم و در کمد رو باز کردیم
-خب حالا چی بپوشم
کاترین که روی تختم نشسته بود یه نگاهی به سر تا پام انداخت و بعدش با یه حالت خاصی گفت
+یه چیز خاص و دلربا و سخسی
یکم وایسادم و همونجوری نگاش کردم
-کاترین اولیویا رو با دوست پسرای قبلیم اشتباه نگیر اون پسر نیست
یکم فکر کرد و بعدش گفت
+خب آره راست میگی. بزا ببینم چی داری تو کمدت...
YOU ARE READING
In Your Eyes
Fanfictionدستای تام نقطه به نقطه بدنمو لمس میکرد، نگاهی به لباسام که پایین تخت افتاده بودن انداختم و چشمام اشکی شدن،دستاشو گرفتم و گفتم: بس کن، من لزبینم!