2

6.3K 415 6
                                    

رفتم جلوتر و با دقت به تابلو نگاه کردم
عکس چشمای یه دختر بود
اون چشم هایی به رنگ قهوه ای که با موهای مشکیش جذاب تر میشدن داشت
احساس میکردم که این چشمارو جایی دیدم...ولی نه انگار بی خوابی باعث شده توهم بزنم
به راهم ادامه دادم و بعد از پشت سر گذاشتن چندتا کوچه بالاخره به کتابخونه رسیدم
کاترین رو دیدم که تو حیاط یه گوشه نشسته بود و داشت با گوشیش ور میرفت
به سمتش رفتم و وسط راه اونم منو دید و بلند شد
بعد از سلام و احوال پرسی گوشیشو تو جیبش گذاشت و رو به من گفت:
+هی الی میخوای اول بریم یچیزی بخوریم؟
یکم فکر کردم و گفتم
- عام... من ناهار خوردم ولی میتونم باهات بیام تا از گشنگی نمیری
بعدش زدم زیر خنده
چشم غره ریزی بهم رفت بعدش راه افتاد
دنبالش راه افتادم و گفتم
-هی شوخی کردم وایسا

بعد از اینکه به رستوران رسیدیم اون یه همبرگر بزرگ همراه با پنیر اضافه سفارش داده بود که انگار میخواست خودشو باهاش خفه کنه
حتی بازیگرایی که برای فیلم مجبورن چاق شن یهو انقدر کالری نمیخورن
منم یه لیوان آب سفارش دادم تا فقط مثل بز نشینم و نگاش نکنم
کاترین شروع کرد به خوردن و همونجوری با دهن پر حرف میزد که واقعا تبدیل به موجود خنده داری شده بود
نگاش میکردم و ریز ریز میخندیدم که یهو یه تیکه غذا از دهنش پرید بیرون و توی همون لحظه باعث شد از خنده بترکم
صدای خنده هام کل رستورانو گرفت و کاترین هم داش لبشو با دستمال پاک میکرد
+واقعا به چی داری میخندی؟ انقدر خنده دار بود؟
یکم از خندم کمتر شد و گفتم
-تو اون حالت مگه آدم حرف میزنه دختر
و دوباره شروع کردم به خندیدن
به محض اینکه کاترین رفت جوابمو با لحن تندی بده صدایی از پشتم شنیدم که کمی کلفت تر از صدای دخترونه بود
×های، میشه پیشتون بشینم؟
سرمو برگردوندم
اون اولیویا یکی از همکلاسی هامون بود
اون نسبت به بقیه دخترا اخلاق پسرونه ای داشت ولی موهاش بلند بود و همین باعث میشد آدم سردرگم شه
خودمو جمع و جور کردم و کاترین در جوابش گفت
+آره حتما بیا بشین...ماهم دیگه بحثمون تموم شده بود
و ریز نگاهی به من انداخت
منم که دوباره داشت خندم میگرفت دستمو گذاشتم جلو دهنم تا بیشتر از این خندم نگیره
اون صندلی رو عقب کشید و سینی ای رو که دستش بود و محتویات اون سیب‌زمینی سرخ شده همراه با سس قرمز بود رو روی میز گذشت و نشست
و رو به من گفت
×اگه چیز خنده داریه که بخاطرش اینجوری قرمز شدی میشه به منم بگی؟
به صورتش نگاه کردم
چشمای قهوه ای که به موهای مشکی بالای سرش خیلی میومد
هی وایسا من اینو یجا دیده بودم...

به صورتش دستی کشید
×چیزی روی صورتمه؟
چشمامو بهم زدم و سرمو تکون دادم
اوه گاد مثل اینکه زیاد بهش خیره شده بودم
سریع خودم رو جمع و جور کردم
-نه نه داشتم فکر میکردم قبلا یجایی دیدمت
زد زیر خنده و سرشو انداخت پایین
بعدش رو به من کرد و گفت
×الینا باید بگم ما همکلاسی هستیم و تقریبا هر روز همو میبینم
از این حرفش کاترین هم خندش گرفت
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
-نه منظورم اونجوری نبود
این حرفم باعث شد شدت خنده های کاترین بیشتر شه
خود اولیویا هم دوباره خندش گرفت ولی خنده هاش فقط در حد لبخند بود و همش با انداختن سرش به پایین سعی میکرد همونم مخفی کنه
من که میدونستم اگه بیشتر حرف بزنم ممکنه تا یه سال سوژشون بشم از سر جام بلند شدم
-ببخشید من‌ باید برم دستشویی

دستامو زیر شیر آب گرفتم و خیسشون کردم
بعدش به گردنم، زیر چونم و قسمتایی که عرق کرده بود کشیدم
سرمو آوردم بالا و شیر آب رو بستم
وقتی تو آینه نگاه کردم متوجه شدم اولیویا پشت سرمه و ترسیدم
اومد و دستاشو گذاشت روی شونم
-هی نترس منم
دستی به موهام کشیدم و نفسمو دادم بیرون
-نه خوبم. تو اینجا چیکار میکنی؟
اون که از خنده لب هاشو میگزید تا جلوشو بگیره گفت
×بهتره یکم به جایی که الان هستیم فکر کنی تا بدونی واسه چی اومدم
وای خدا من بازم سوتی دادم
چشمامو محکم روی هم فشار دادم
-وای خدا من چم شده امروز
×فک کنم بهتره بری تا ازم نخواستی مراحل کارمو به صورت عملی بهت نشون بدم
و باز هم اون لبخند مرموز
با مشتم یکی به بازوش زدم
-من اونقدرا که فکر میکنی هم خنگ نیستم
×باشه باشه حرفمو پس میگیرم
رومو برگردوندم تا از دستشویی برم بیرون ولی همین که دستم به دستگیره خورد یاد چیزی افتادم
برگشتم سمتش
-من تورو روی یه بیلبورد تبلیغاتی دیدم

In Your EyesDonde viven las historias. Descúbrelo ahora