صدای زنگ تلفن الینا باعث شد نتونم حرفمو ادامه بدم
تلفنو برداشت و به اون جواب داد
-های کاترین
خب معلوم بود که کاترینه بجز اون دیگه کی میتونست باشه
شونه هامو بالا انداختم و به ادامه غذا خوردنم پرداختم
-آره میایم... چطور مگه؟
همونجور که سرم پایین بود از بالای چشمام بهش نگاه کردم
میایم؟
اون الان منم جمع بست؟
-باشه... خدافظ
و تلفن رو قطع کرد
×عام.. ما قراره جایی بریم؟
گوشی رو گذاشت روی میز
-مگه نمیخوای مدرسه بیای؟
لبخند محوی زدم
×چرا چرا...
اونم متقابلا شروع به خوردن کرد
×فقط باید برم خونه یه سری وسایل بردارم
سرشو تکون داد
-باشه موردی نداره منم باهات میام
و زیر لب گفت
-البته اگه مثل دفعه قبل نباشه
اون داشت تیکه مینداخت؟
×هی شنیدم چی گفتی!
اینو گفتم که صدای زنگ زد بلند شد
قلبم با شدت تو سینم میزد
اگه خودشون باشن چی؟
الینا از جاش بلند شد
-میرم ببینم کیه
بلند شدم و دستمو جلوش گرفتم
×نه تو بشین من میرم
نگاهی تعجب انگیزی بهم انداخت
-مطمئنی؟
سرمو تکون دادم
×آره بشین.به سمت در رفتم
نفس عمیقی کشیدم و بعدش اونو باز کردم...
با دیدن صحنه جلوم خشکم زد و همونجا وایسادم
الینا که نتونسته بود طاقت بیاره و پشت سرم اومده بود به سمت در اومد و با لبخند تند تند اونو باز کرد
-سلام مامان!
مامانش از سر تا پا نگاهی بهم انداخت
+ایشون کی هستن؟!
الینا نگاهی به من انداخت و بعد به مامانش
-عام.. یکی از همکلاسی هامه
سرمو به سمت پایین آوردم
×سلام!
مامانش داخل اومد و کتش رو در اورد
-مگه نمیخواستین سه روز بمونین مامان؟
همونجوری که درو میبست گفت
+بابات موند ولی من برگشتم چون هوای اونجا باهام سازگار نبود
الینا به سمت مامانش رفت و کتش رو گرفت
+الینا بیا تو اتاقم باهات کار دارم
با سر بهم اشاره داد که موردی نیست و پشت سر مامانش رفت...د.ا.ن الینا
مامان منو با خودش کشید به سمت اتاقش
میدونم بازم میخواست غر غر کنه
در این شکی نبود
+این دختره کیه؟
چشمامو چرخوندم
-مامان گفتم که همکلاسیمه
+از تیپ و ظاهرش خوشم نیومد.. نکنه از این همجنسبازاس؟!
با دستم یکی روی پیشونیم کوبیدم
-مامان اون..
پرید وسط حرفم
+هیس. نمیخوام دیگه اینجا ببینمش
و روشو برگردوند
-مامان دو دقیقه گوش بده
صداشو برد بالاتر
+همین که گفتم الینا
چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم
-باشه... باشه
و از اتاق بیرون رفتم
اولیویا رو دیدم که توی حال وایساده
به سمتش حرکت کردم
×هی الینا اگه مشکلی هست من میتونم برم
سرمو به معنای منفی تکون دادم
-نه نه... فقط چند دقیقه همینجا وایسا تا لباسمو عوض کنم باهم بریم
YOU ARE READING
In Your Eyes
Fanfictionدستای تام نقطه به نقطه بدنمو لمس میکرد، نگاهی به لباسام که پایین تخت افتاده بودن انداختم و چشمام اشکی شدن،دستاشو گرفتم و گفتم: بس کن، من لزبینم!