34

2.5K 180 2
                                    

د.ا‌.ن الینا
از دیدن من شوکه شده بود
با اون سر و وضع
لباسای خیس، موهای ژولیده و خیس و چشمای قرمزی که اشک دست از سرشون بر نمیداشت
_آره آره حتما، بیا داخل
رفتم داخل و درو بست
_وایسا برات حوله بیارم
و رفت دنبال حوله
نمیخواستم بهش نگاه کنم چون بدنش نیمه لخت بود
+تام؟ کی بود بیب؟
صدای دختری رو شنیدم که با لباس خواب از پله ها پایین میومد
چشمش به من خورد و ابرو هاشو کج کرد
+تو کی هستی؟
در همون لحظه تام با حوله ای تو دستش اومد و اونو بهم داد
دختره با سرش اشاره ای به تام داد
_راشل میشه بری بالا یه دست از لباسای تمیزتو بیاری؟
+تام میشه بگی اینجا چه خبره
_راشل محض رضای فاک فقط امشب غر نزن. کاری که بهت گفتمو بکن
دختره حسابی کفری شده بود
-من چیزی لازم ندارم. ممنونم فقط تا چند ساعت اینجا میمونم که بارون بند بیاد و هوا روشن شه، بعدش میرم
صدای تق تق کفشاش که از پله ها بالا میرفت تو فضای سالن پیچید
پالتومو در اوردم و تام اونو ازم گرفت
_الینا، چیزی شده؟
صورتمو خشک کردم و بعدش اونو دور موهام بستم
جوابی بهش ندادم
_گشنته؟ میخوای چیزی برات بیارم؟
اون راست میگفت، گشنم بود
ولی چیزی از گلوم پایین نمیرفت
-نه میل ندارم. ممنون
_پس یکم بشین تا استراحت کنی
به سمت کاناپه رفتم و رو یکیشون نشستم
و اونم پیشم نشست
_نمیخوای بگی چیشده؟
راشل دوباره از پله ها پایین اومد و به سمت تام رفت
تیشرتی رو انداخت رو پاش
+بپوشش، تو که نمیخوای کل شب لخت باشی میخوای؟
اون واقعا میخواست چیو ازم مخفی کنه؟
چیزی روکه تا هفت ماه پیش هر شب میدیدم و لمس میکردم؟!
تام تیشرتو گرفت و پوشید و راشل رفت سمت آشپزخونه
برگشت و بهم نگاهی انداخت
_نمیخوای بگی چیشده؟
دستمو گذاشتم روی پیشونیم و یکم بهش دست کشیدم
-چیزی نیست‌‌، فقط سرم یکم درد میکنه
نگام کرد
از نگاهش متوجه شدم که حرفمو باور نکرده
تصمیم گرفتم ماجرارو بگم
ولی فقط بحثم با مامان و بابام
-خب من تو خونه بحثم شدو خب از خونه زدم بیرون، نمیخواستم مزاحمت شم اما این بارون...
نذاشت ادامه بدم
_اوه بیخیال الینا، سر چی بحثتون شد؟
یعنی باید میگفتم سر چی بحثم شده؟
یا دروغ میگفتم؟
اون دربارم چی فکر میکرد؟
شقیقه هام بی حس شده بودن
مغزم دیگه قابلیت فکر کردن نداشت
-عام.. خب.. سر اینکه چرا دیر میرم خونه
سرشو تکون داد و دیگه چیزی نگفت
فکر کنم فهمیده بود نمیخوام موضوع رو بگم
راشل از آشپزخونه بیرون اومد
+تام، باز قهوه ساز خراب شده برو یه نگاه بهش بنداز
تام بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت
راشل نگاهی بهم انداخت
نگامو ازش دزدیدم و به یه طرف دیگه نگاه کردم
آروم آروم اومد و کنارم نشست
+میدونم که اکس تام بودی
چشمامو چرخوندم
شروع شد
+اگه اشتباه نکنم الینا، درسته؟
پس تام راجب من بهش گفته بود
+منم راشل ام. دوست دختر تام
برگشتم و بهش نگاه کردم
-اصلا برام مهم نیست که کی هستی. دوست پسرتم برای خودت من اینجا نیومدم تا ازت بدزدمش
ابرو هاشو تکون داد
+دختر باهوشی هستی
دوباره رومو برگردوندم
+از اینکه قصد نداری ازم بدزدیش قبول، ولی نمیذارم که بهش نزدیک شی. منظورمو که میفهمی هوم؟
سعی کردم جلوی خودمو بگیرم تا اتفاقات اخیر رو سرش خالی نکنم
-نگران نباش من تا چند ساعت دیگه بیشتر اینجا نمیمونم
تام همونجور که آشپزخونه بود گفت
_فکر کنم درست شد. ولی باید یکی دیگه بخرم
ناگهان در با صدای مهیبی کوبیده شد

In Your EyesWhere stories live. Discover now