43

2.4K 163 3
                                    

با صدای باز شدن در از هم جدا شدیم
چندتا از پلیسا داخل اومدن و یکیشون اسم اولیویا رو صدا زد
+اولیویا بی‌شاپ
اولیویا سرشو بالا اورد و به پلیسه نگاه کرد
×منم
و از جاش بلند شد
دستام توی دستاش قفل بود
نمیخواستم از هم جدا شن
ولی اون با یه حرکت دستاشو از دستام جدا کرد
دستبندشو از تو کمرش در اورد و به دستای اولیویا زد
رو به پلیسه کرد
×میتونم چند دقیقه ای باهاش حرف بزنم؟
سرشو تکون داد و گفت
+فقط زیاد طول نکشه
برگشت سمت من
دوتا دستاشو که با دستبند بسته شده بود رو به سمت گونه هام اورد و اشکامو پاک کرد
×گریه نکن... بخاطر من.
دستشو برد سمت جیب شلوارش و کیف پولش همراهه کلید خونشو بهم داد
و گذاشتشون تو دستم
×برو و این مدت تو خونه من باش.. تو کارتام هم اونقدری که بخوای پول هست.
پلیسه دستشو گذاشت رو شونه‌ی اولیویا
اولیویا نگاهی بهش انداخت و دستاشو از دستام جدا کرد و با اونا رفت
دیگه نتونستم طاقت بیارم و صدای هق هق هام توی فضای کلاس پیچید
تا اینکه صدای دادو بیداد از توی راهرو به گوشم خورد
کلید و کارت هارو توی جیبم گذاشتم و به سمت راهرو رفتم
صحنه‌ی جلوم برام آشنا بود
مامان و بابای کاترین...
+بگو با دخترممم چیکار کردیییی... چیکارش کردی که روی تخت بیمارستان افتادهههه
مادر کاترین تقریبا با گریه سر اولیویا داد میزد
+منم از این آدم شکایت دارم سرکار... بخاطر این آدم دخترم دیگه نمیتونه راه بره
بهش نزدیک نزدیک شد و یکی زد زیر گوشش
به سمتشون دویدم
بابای کاترین مامانشو از اولیویا جدا کرد
_ایزابل... ایزابل خودتو کنترل کن
به سمت اولیویا رفتم و دستاشو که رو صورتش بود جدا کردم
جای انگشتاش روی صورت اولیویا به سرخی میزد
+از این دختره هم شکایت دارم... اینم با اون دستش تو یه کاسست
برگشتم و بهش نگاه کردم
-میشه بگی دقیقا با فلج کردن کاترین چی گیرم میومد؟ اون دوستم بود
پلیسا اولیویا رو به سمت در بردن
منم پشتشون رفتم
سوار ماشین شد و رفتن
تا محو شدنه ماشین اونجارو نگاه میکردم...

تقریبا نزدیکای غروب بود؛
کلیدو انداختم تو در و رفتم داخل
بوی عطرش تو کل خونه پیچیده بود
جلوتر رفتم و به حال رسیدم
لیوان قهوه دیشبش هنوز روی میز بود
به سمت اتاق خوابش رفتم
لباساش زیر تخت افتاده بود
خم شدم و پیراهنشو برداشتم و روی تخت نشستم
اونو به بینیم نزدیک کردم و همونطور که چشمامو میبستم تا اعماق وجودم بوش کردم
بوی ادکلن تلخش توی ریه هام میپیچید و اشک تو چشمام حلقه میزد
چشمام هنوز بسته بود که صداش زنگ گوشیم باعث شد بازشون کنم
شماره نا آشنا بود
تماس رو برقرار کردم و گوشی رو به گوشم چسبوندم
-الو
بی درنگ جواب داد
+خانوم الینا تامس؟
اون اسم منو از کجا میدونست؟
-بله خودمم!
+من دِیوید کالینز وکیل خانوم بی‌شاپ هستم
پیراهنو گذاشتم‌ کنار و لحنم جدی شد
-بله بفرمایید
+میخواستم باهاتون جایی ملاقات داشته باشم تا کمی باهم صحبت کنیم
-باشه باشه حتما
+پس، فردا صبح میبینمتون؛ آدرسو براتون مسیج میکنم
اینو گفت و بعدش گوشی رو قطع کرد

یه دوش آب گرم گرفتم تا بدنم آروم بگیره
بیرون اومدم و به سمت کمد اولیویا رفتم و درشو باز کردم
لباساشو یه دور برانداز کردم
تا یکیشون چشممو گرفت
خواستم بردارمش ولی انگار به جایی گیر کرده بود
کشیدمش تا بالاخره در اومد
ولی اون به کجا گیر کرده بود؟
لباسارو زدم کنار
شبیه یه دریچه بود
دستمو بردم سمتش
خیلی سفت بود
ولی بالاخره بازش کردم
توش یه جعبه بود
جعبش قدیمی میزد
گذاشتمش روی تخت و خودم کنارش نشستم

In Your EyesWhere stories live. Discover now