انگشتامو لای انگشتاش بردم و محکم اونارو فشار دادم و اونم متقابلا دستمو فشار داد
این حرکتش باعث شد به فکر فرو برم
نکنه اونم همین حسو نسبت به من داشته باشه..
نه کامان اون مثل من نیست.
دستمو از پشتش بردم کنار بازوش و اونو به خودم فشار میدادم
-هی بهخدا آخرین دیدارمون نیست که انقدر فشارم میدی قول میدم بازم همو ببینیم
و از حرفش و کارم خندش گرفت
منم مثل خودش زدم زیر خنده و خودمو جمع و جور کردم
دستمو که روی بازوش بودو به حرکت در اوردم و شروع کردم به نوازش بازوهاش
تقریبا چند دقیقه ای میشد که مشغول این کار بودم که انگشتام به زیربغلش خورد و کمی تکون خورد
-به اونجا دست نزن، قلقلکم میاد
ابرو هامو دادم بالا
×خب فکر نمیکنم قلقلک دادن چیز بدی باشه هوم؟
از توی صورتش میشد اخم و عصبانیت رو دید
-من خوشم نمیاد.
باشه ای گفتم و دستمو بی حرکت روی بازوش گذاشتم
ساعت تقریبا به نیمه های شب رسیده بود
خودمو یکم جا به جا کردم که باعث شد از تو بغلم در بیاد
رومو سمتش کردم و گفتم
×حوصلت سر رفته؟
سرشو به معنای منفی تکون داد
-نه فقط یکم خوابم میاد
یکم مکث کردم و بعدش گفتم
×میخوای راه بریم تا خوابت بپره؟
-اوهوم
دستشو گرفتم و بلند شدیم
توی فضای پارک فقط صدای پاشنه ی کفشش میپیچید
*تق تق تق تق*
آروم و آهسته، با پاهای لاغرش قدم برمیداشت
انگار زمان بندی قدم هاشو اندازه میگرفت
صدای موسیقی به گوشم میخورد
×توهم میشنویش؟
بهم نیم نگاهی انداخت
-چیو؟
دستمو روی گوشم بردم
×صدای موزیکو
چشماشو به سمت پایین چرخوند و گوش هاشو تیز کرد
-آره صدای موزیک میاد، فکر کنم برای کلاب یا باری چیزی عه
چشمامو ریز کردم و بهش نگاهی انداختم
×خب پس نظرت راجب یکم شیطونی چیه؟
اولش کمی بهم نگاه کرد و بعدش دستاشو گذاشت جلوی دهنش و شروع کرد به خندیدن
هی اون فکر میکرد من دارم شوخی میکنم؟
یا نمیدونم اصلا راجب چی فکر میکرد خب فاک اصلا نمیدونم چی گفتم
سرمو تکون دادم و گفتم
×نه نه منظورم یکم خوردن و رقصیدن بود
از این حرفم بیشتر خندش گرفت
از بین خنده هاش با اینکه نفس نفس میزد گفت
-منم میدونم منظورت همین بود...خندهی من برای اینه که ما فردا قراره سره کلاس باشیم، نگو که میخوای صبح با بوی مشروب بیای مدرسه تا با لگد بیرونت کنن
و دوباره زد زیر خنده
منم شونه هامو دادم بالا
×خب کسی نگفته که فردا حتما باید بریم مدرسه
با این حرفم از خندش کمی کاسته شد
چند دقیقه ای گذشت تا منصرفم کنه ولی من سر حرفم وایساده بودم
تا اینکه مجبور شد همراهم به بار بیاد
دیگه کم کم داشتیم نزدیک میشدیم که لرزه ای تنمو فرا گرفت
لعنتی اگه کسی منو بشناسه چی
اگه از رو اون بیلبوردای فاکی کسی منو بشناسه و به الینا بگه چی
نه امکان نداره
با ترس و لرز وارد بار شدم
صدای موزیک همه جارو فرا گرفته بود
از توی صدای موزیک صدای الینا رو شنیدم که منو صدا میکرد
برگشتم سمتش و گوشمو طرف دهنش بردم
-الیو چرا دستات یهو سرد شدن؟ اگه از اینجا خوشت نمیاد میتونیم بریم
سعی کردم خودمو جمع و جور کنم تا سوتی ندم
×نه فقط صدای موزیک یکم اذیتم کرد یکم بگذره عادت میکنم
سرشو تکون داد و رفتیم روی یه میز نشستیم
YOU ARE READING
In Your Eyes
Fanfictionدستای تام نقطه به نقطه بدنمو لمس میکرد، نگاهی به لباسام که پایین تخت افتاده بودن انداختم و چشمام اشکی شدن،دستاشو گرفتم و گفتم: بس کن، من لزبینم!