خورشید غروب کرده بود و هوا کم کم داشت تاریک میشد
روی یکی از صندلی های پارک نشسته و منتظرش بودم
نسیم خنکی میوزید ک باعث میشد بخوام نفس های عمیقی بکشم و اونارو تو ریه هام بدم
از دور دیدمش که داره به سمتم میاد
بلند شدم و اومدنشو تماشا کردم
موهای بلندش توی دستای باد شروع به رقصیدن کرده بودن
شلوار جذبی که پوشیده بود باعث میشد برجستگی پاهاشو به خوبی نشون بده
بالاخره بهم رسید دستاشو باز کرد و منو به آغوش کشید
میتونستم بگم انتظار همچین حرکتی رو نداشتم
منم متقابلا دستامو بالا آوردم و روی کمرش گذاشتم
سرمو توی گردنش فرو کردم و تا میتونستم بوی عطرشو توی ریه هام میدادم
بالاخره ازم جدا شد و منم مجبور شدم دستامو ازش جدا کنم
×راحت تونستی اینجارو پیدا کنی؟
موهاشو پشت گوشش داد
-آره زیاد بد نبود
نفسی کشیدم
×میخوای قدم بزنیم؟
سرشو به معنای مثبت تکون داد
-اوهوم
پارک تقریبا خلوت بود و ما زیر نور چراغا باهم راه میرفتیم
دیگه واقعا هوا تاریک شده بود
تو همین فکرا بودم که صداش باعث شد به خودم بیام
-چیشد که ازم خواستی این موقع شب بیام اینجا؟
بهش نگاهی انداختم
×گفتم شاید بخوایم بیشتر باهم آشنا شیم...هرچی نباشه همکلاسی هستیم ولی جز اسم و فامیلی هیچی از هم نمیدونیم
ابرو هاشو تکون داد
-استدلال خوبی بود
×میخوای بریم یچیزی بخوریم؟
-با کمال میل چون خیلی گشنمه
لبخندی زدم
×یکم جلوتر یه ساندویچی هست که همبرگر هاش حرف نداره، خودم هر وقت که وقت نمیکنم غذا درست کنم از اونجا غذا سفارش میدم
با تعجب پرسید
-تو آشپزی هم میکنی؟
لبخند بزرگتری زدم
×بهم نمیخوره؟
سرشو انداخت پایین و خندید
-نه اینکه نخوره.. فک میکردم از آشپزی خوشت نمیاد
نفس عمیقی کشیدم
×خب نمیاد
بعدش جفتمون زدیم زیر خندهبعد از گرفتن همبرگرا روی صندلی نشستیم تا شروع کنیم به خوردن ولی چیزی نظرمو جلب کرد
یکی از همون بیلبوردا درست روبهرومون بود
وای نه. الینا نباید اینو ببینه
کاغذ ساندویچشو باز کرد و گاز کوچیکی از اون زد
همین که رفت به جلوش نگاه کنه سعی کردم حواسشو پرت کنم
×خب الینا از خودت بگو
دستشو گذاشت روی دهنش و شروع کرد حرف زدن راجب خودش
منم با استرس گازی به ساندویچم زدم و جوری اونو قورت میدادم که میشد صداشو شنید
وقتی صحبتاش تموم شد سوال خودمو از خودم پرسید
-خب توهم یکم از خودت بگو
تمام بدنم عرق کرده بود و نمیدونستم چی بگم
×عمم..خب من..عام
نگاهشو سمت بیلبوردا برد که با یه حرکت زیر چونشو گرفتم و سمت خودم برگردوندم
میتونم قسم بخورم تا چند دقیقه همونجوری مونده بودیم و با چشمای بُهت زده همو نگاه میکردیم
وقتی به خودمون اومدیم دستمو از زیر چونش برداشتمو ادامه دادم
×خب من تنها زندگی میکنم..از دو سال پیش خانوادمو ترک کردم و سعی کردم روی پای خودم بایستم...بعد از تموم شدن ساندویچا تونستم الینا رو از محوطه بیلبوردا دور کنم و کنار آبشار بشینیم
درحال تماشای فواره ها بودیم که گرمایی رو روی شونه هام حس کردم
اون سرشو گذاشته بود روی شونم و دوتا دستاشو به دستام گره زده بود
دستمو گذاشتم روی دستش و سرمو به سرش چسبوندم
نمیخواستم اون لحظه تموم شه
چون داشتم ازش لذت میبردم
چون ممکن بود آخرین باری باشه که این اتفاق میافته...
YOU ARE READING
In Your Eyes
Fanfictionدستای تام نقطه به نقطه بدنمو لمس میکرد، نگاهی به لباسام که پایین تخت افتاده بودن انداختم و چشمام اشکی شدن،دستاشو گرفتم و گفتم: بس کن، من لزبینم!