از روش بلند شدم و همونجوری که نفس نفس میزد کنارش دراز کشیدم
بعد از چند دقیقه که آروم تر شد بهم نگاهی انداخت
-هی ببینم تو ارضا شدی؟
خندم گرفت و برگشتم سمتش
دستمو بردم لای موهاش و همونجوری که بهم نگاه میکرد گفتم
×خب میدونی... تایپ من جوریه که با ارضا شدن پارتنرم ارضا میشم... نیازی ندارم به اینکه کسی ارضام کنه
به پاهام اشاره کرد
-ولی تو حتی شلوارتم در نیاوردی
بلند شدم و نشستم
×اگه مشکلت شلوارمه باشه درش میارم
دستمو گرفت تا جلومو بگیره
-نه نه منظورم این نبود
ولی نتونست مانعام بشه و درش اوردم
رفتم بالاتر و روی تخت دراز کشیدم و دستامو باز کردم
×بیا بغلم
موهاشو جمع کرد و سرشو روی بازوم گذاشت
پاهاشو دور پاهام حلقه کرد و منم دستمو کردم لای موهاش
-اون باندی که دور سینه هات بسته بودی واسه چی بود؟ مشکل خاصی داری؟
همونجوری که چشمام بسته بود و موهاشو نوازش میکردم جواب دادم
×اونارو میبندم که هم رشد سینه هام کند شه هم از زیر لباسم معلوم نشن
سرشو تکونی داد و دیگه چیزی نگفت
من واقعا الینا رو تو بغلم داشتم...
بعد از کلی اتفاق...
خیلی حس شیرینی بود...
فکرم به چند ساعت پیش رفت همون ساعتی که کاترین بهم گفت دوستم داره
نگران بودم
یه حس عجیبی مثل دلشوره
میترسیدم علاقه ای که کاترین بهم داره با فهمیدن اینکه من و الینا باهمیم به نفرت و آخرش انتقام ختم شه
نمیخواستم به این افکار دامن بزنم
صدای نفسایه منظم الینا نشون میداد که خوابیده
بیشتر به خودم فشارش دادم
با فکر به چند لحظه پیش پلکام کم کم سنگین شد و دیگه چیزی نفهمیدم.
پلکامو به هم کوبوندم و چند بار فشارشون دادم
صدای زنگ در مدام تو گوشم تکرار میشد
چشمامو باز کردم و به دور و برم نگاهی انداختم
و اولین چیزی که دیدم خودش بود
الینا بود
که تو بغلم خوابیده بود
از روی تخت بلند شدم و باکسر و تیشرتمو پوشیدم
زنگ در مدام به صدا در میومد
معلوم نبود این وقت صبحی کی اومده
روی بدن لخت الینا پتو کشیدم و به سمت در رفتم
×اومدممممم
دستی تو موهام کشیدم و درو باز کردم
برای لحظه ای نفهمیدم چیشد ولی بعدش به خودم اومدم
×هی کاترین
از بالا تا پایین نگاهی بهم انداخت
+نمیدونستم شبا لخت میخوابی وگرنه شب میموندم
زبونم بند اومده بود و نمیدونستم چی بگم
تا برم حرف بزنم از کنارم رد شد و اومد داخل
به پتوی روی کاناپه نگاهی انداخت
+دیشب روی کاناپه خوابیده بودی؟
درو بستم و به سمتش برگشتم
×عام... راستش...
کمی جلوتر اومد و بهم نزدیکتر شد
+اگه بخوای میتونم امشب پیشت بمونم تا روی کاناپه نخوابی
دستاشو روی یقم گذاشت و خودشو بهم چسبوند
دستمو گذاشتم روی دستش و از خودم جداش کردم
×کاترین بسه
دوباره بهم نزدیکتر شد
+ازم فرار نکن... لطفاً... من واسه این لحظه روز شماری میکردم
دستشو گذاشت روی صورتم و با حسرت به چشمام نگاه انداخت
-اولیویا...
صدای الینا بود که باعث شد کاترین به خودش بیاد و ازم جدا شه
+ال...الینا اینجاست؟
سرمو به معنی مثبت تکون دادم و کاترین قطره اشکی که از چشمش افتاده بودو با دستش پاک کرد
الینا درحالی که یه ملافه دورش بود از اتاق اومد بیرون و تا کاترینو دید ملافه رو بیشتر دور خودش پیچید
-کاترین... نمیدونستم اومدی
کاترین خودشو به زور جمع و جور کرد
+نه دیگه داشتم میرفتم... خدافظ اولیویا
و از کنارم رد شد و به سمت بیرون رفت
دنبالش رفتم
ولی خیلی ازم جلوتر بود و میدوید
×کااااترین... کاترین وایسا
صدای گریه هاش میومد و به دویدن ادامه میداد
تا اینکه صدای ترمز ماشین اومد و کاترین نقش زمین شد...
YOU ARE READING
In Your Eyes
Fanfictionدستای تام نقطه به نقطه بدنمو لمس میکرد، نگاهی به لباسام که پایین تخت افتاده بودن انداختم و چشمام اشکی شدن،دستاشو گرفتم و گفتم: بس کن، من لزبینم!