-اون دوست دختر من نیست
صدای خنده هاش اومد
+حتی اگه دوست دخترتم نباشه میتونم علاقه ای که بهش داری رو بفهمم
سردردم مثل آونگ ساعت مدام به شقیقه هام میکوبید
-من مسئول افکارت نیستم میتونی هر فکری میخوای بکنی. فقط سریع تر بیا چون میخوام این بازی مسخره رو تمومش کنی
و بعدش گوشی رو قطع کردم
روی یکی از صندلیای پارک نشستم و پیامامو چک کردم
ده دقیقه ای گذشت تا اینکه حس کردم یکی پیشم نشسته
سرمو اوردم بالا و با چهره آشنایی که امروز صبح دیده بودم مواجه شدم
-بالاخره اومدی
کمی جا به جا شد
+هنوز ساعت چهار نشده پس این من نیستم که دیر کرده
ابرو هامو دادم بالا
-برو سر اصل مطلب
از بالای چشماش نگاهی بهم انداخت
+مطمئنی به این زودی؟
سرمو چرخوندم و دوباره بهش نگاه کردم
-منظورت از این کارا چیه؟
کمی جا به جا شد
+ممکنه با شنیدن حقایق دیگه نخوای باهاش باشی
مکث کردم
قلبم با این جمله فشرده شد
بدتری حسی که تو تموم عمرم داشتم
درد توی تموم بدنم پیچید و بغض اومد توی گلوم
-میشنوم
دستشو گذاشت روی شونم
+الینا حالت خوبه؟
سرمو اوردم بالا و با صدای بغض داری گفتم
-برات مهمه که حالم خوبه یا نه؟
دستشو برداشت و سرشو تکون داد
+خب معلومه که نیست
صدامو بردم بالاتر
-پس دهنتو باز کن و بنال چیزی رو که بخاطرش منو کشوندی اینجا
شونه هاشو انداخت بالا
+خب راستش الینا..
زیپ کیفشو باز کرد و داخل اون دنبال چیزی گشت..
بعد از چند ثانیه چیزی از توی کیفش در اورد و سمت من گرفت
یه عکس بود
گرفتمش و با دقت بهش نگاه کردم
عکس آنا و اولیویا بود
که
که
که....
لخت توی تخت بودن.
اون میخواست چیو ثابت کنه
فقط بخاطر اینکه اینو بهم نشون بده این همه راه کشونده بودتم؟
سرمو آوردم بالا و بهش نگاه کردم
-نمیدونم میخوای چیو ثابت کنی ولی اولیویا بهم گفته شما یه مدت باهم بودین
اینو گفتم و عکسو گذاشتم روی رون پاش
ابرو هاشو بالا داد و دوباره عکسو گرفتم و آوردش سمتم
+اینکه من و اولیویا باهم بودیم مهم نیست، اونی که این عکسشو گرفته مهمه
با دقت به عکس نگاه کردم
اون راست میگفت
عکس بدون دخالت اونا گرفته شده بود
سرمو تکون دادم
-من...من.. من منظورتو نمیفهمم
نفس عمیقی کشید
+الینا ببین شاید با شنیدن حقایق یکم آشفته شی ولی میخوام بدونی با کی داری دوست میشی..
×اینجا چه خبره؟
این صدای اولیویا بود که جفتمونو به خودمون اورد
صورتامون به سمتش برگشت و آنا بعد از شناختن صورت اولیویا از جاش بلند شد
×گوش میدم آنا.. چی میخواستی بگی؟
آنا به لکنت افتاده بود و سعی میکرد با دستاش منظورشو برسونه
+من..من...من.. یعنی اون...
اولیویا عکسی که روی صندلی افتاده بودو برداشت و نگاهی به اون انداخت
روشو سمت آنا کرد و ادامه داد
×پس میخواستی همه چیزو بهش بگی؟ میخواستی همه کثافط کاری هامونو بهش بگی؟
نمیفهمیدم اینجا داره چه اتفاقی میوفته
از سر جام بلند شدم و با صدای بلند و بغض دارم به حرف اومدم
-اون چیو میخواست بهم بگه؟ چیو که تو حاظر شدی بابتش بهم دروغ بگی؟
اولیویا روشو سمت من کرد و با خونسردی گفت
×الینا برات همه چیو توضیح میدم ولی وایسا اول تکلیف اینو روشن کنم
و با اشاره سرش بهم فهموند که آروم باشم
صدای گریه های آنا کم و بیش و خفه میومد
اولیویا عکس توی دستشو جلوی چشم آنا گرفت و با چند حرکت اونو پاره کرد
چند قدم جلوتر رفت و خرده های عکسو کوبوند تو صورت آنا که باعث شد پخش زمین شن
×برو به اون رئیست بگو دست از سر من برداره
YOU ARE READING
In Your Eyes
Fanfictionدستای تام نقطه به نقطه بدنمو لمس میکرد، نگاهی به لباسام که پایین تخت افتاده بودن انداختم و چشمام اشکی شدن،دستاشو گرفتم و گفتم: بس کن، من لزبینم!