24

2.7K 208 2
                                    

-اون دوست دختر من نیست
صدای خنده هاش اومد
+حتی اگه دوست دخترتم نباشه میتونم علاقه ای که بهش داری رو بفهمم
سردردم مثل آونگ ساعت مدام به شقیقه هام میکوبید
-من مسئول افکارت نیستم میتونی هر فکری میخوای بکنی. فقط سریع تر بیا چون میخوام این بازی مسخره رو تمومش کنی
و بعدش گوشی رو قطع کردم
روی یکی از صندلیای پارک نشستم و پیامامو چک کردم
ده دقیقه ای گذشت تا اینکه حس کردم یکی پیشم نشسته
سرمو اوردم بالا و با چهره آشنایی که امروز صبح دیده بودم مواجه شدم
-بالاخره اومدی
کمی جا به جا شد
+هنوز ساعت چهار نشده پس این من نیستم که دیر کرده
ابرو هامو دادم بالا
-برو سر اصل مطلب
از بالای چشماش نگاهی بهم انداخت
+مطمئنی به این زودی؟
سرمو چرخوندم و دوباره بهش نگاه کردم
-منظورت از این کارا چیه؟
کمی جا به جا شد
+ممکنه با شنیدن حقایق دیگه نخوای باهاش باشی
مکث کردم
قلبم با این جمله فشرده شد
بدتری حسی که تو تموم عمرم داشتم
درد توی تموم بدنم پیچید و بغض اومد توی گلوم
-میشنوم
دستشو گذاشت روی شونم
+الینا حالت خوبه؟
سرمو اوردم بالا و با صدای بغض داری گفتم
-برات مهمه که حالم خوبه یا نه؟
دستشو برداشت و سرشو تکون داد
+خب معلومه که نیست
صدامو بردم بالاتر
-پس دهنتو باز کن و بنال چیزی رو که بخاطرش منو کشوندی اینجا
شونه هاشو انداخت بالا
+خب راستش الینا..
زیپ کیفشو باز کرد و داخل اون دنبال چیزی گشت..
بعد از چند ثانیه چیزی از توی کیفش در اورد و سمت من گرفت
یه عکس بود
گرفتمش و با دقت بهش نگاه کردم
عکس آنا و اولیویا بود
که
که
که....
لخت توی تخت بودن.
اون میخواست چیو ثابت کنه
فقط بخاطر اینکه اینو بهم نشون بده این همه راه کشونده بودتم؟
سرمو آوردم بالا و بهش نگاه کردم
-نمیدونم میخوای چیو ثابت کنی ولی اولیویا بهم گفته شما یه مدت باهم بودین
اینو گفتم و عکسو گذاشتم روی رون پاش
ابرو هاشو بالا داد و دوباره عکسو گرفتم و آوردش سمتم
+اینکه من و اولیویا باهم بودیم مهم نیست، اونی که این عکسشو گرفته مهمه
با دقت به عکس نگاه کردم
اون راست میگفت
عکس بدون دخالت اونا گرفته شده بود
سرمو تکون دادم
-من...من.. من منظورتو نمیفهمم
نفس عمیقی کشید
+الینا ببین شاید با شنیدن حقایق یکم آشفته شی ولی میخوام بدونی با کی داری دوست میشی..
×اینجا چه خبره؟
این صدای اولیویا بود که جفتمونو به خودمون اورد
صورتامون به سمتش برگشت و آنا بعد از شناختن صورت اولیویا از جاش بلند شد
×گوش میدم آنا.. چی میخواستی بگی؟
آنا به لکنت افتاده بود و سعی میکرد با دستاش منظورشو برسونه
+من..من‌‌‌...من.. یعنی اون...
اولیویا عکسی که روی صندلی افتاده بودو برداشت و نگاهی به اون انداخت
روشو سمت آنا کرد و ادامه داد
×پس میخواستی همه چیزو بهش بگی؟ میخواستی همه کثافط کاری هامونو بهش بگی؟
نمیفهمیدم اینجا داره چه اتفاقی میوفته
از سر جام بلند شدم و با صدای بلند و بغض دارم به حرف اومدم
-اون چیو میخواست بهم بگه؟ چیو که تو حاظر شدی بابتش بهم دروغ بگی؟
اولیویا روشو سمت من کرد و با خونسردی گفت
×الینا برات همه چیو توضیح میدم ولی وایسا اول تکلیف اینو روشن کنم
و با اشاره سرش بهم فهموند که آروم باشم
صدای گریه های آنا کم و بیش و خفه میومد
اولیویا عکس توی دستشو جلوی چشم آنا گرفت و با چند حرکت اونو پاره کرد
چند قدم جلوتر رفت و خرده های عکسو کوبوند تو صورت آنا که باعث شد پخش زمین شن
×برو به اون رئیست بگو دست از سر من برداره

In Your EyesWhere stories live. Discover now