با الینا وارد اتاقی که کاترین توش بود شدیم
کاترین روی تخت دراز کشیده بود و به دستش کلی سرم وصل بود و یه ماسک اکسیژنه هم روی صورتش بود
زخم های روی صورتش رو چسب زده بودن
الینا کنارش روی تخت نشست و منم بالاسرش وایسادم
-کاترین... کاترین صدامو میشنوی؟
دستشو گرفت و تو دستش فشار داد
کاترین چندتا پلک آروم زد و بعدش به الینا نگاه کرد
پرستار به سمت کاترین رفت
یه سرنگو توی سرمش تخلیه کرد و رو به من و الینا گفت
_پنج دقیقه دیگه خوابش میبره... زودتر حرفاتونو بزنین
و بعدش رفت بیرون
دستمو روی شونه الینا گذاشتم
×من میرم بیرون.. تو باهاش یکم حرف بزن و بعدش بیا
سری تکون داد و به سمت در رفتم
ولی هم صداشونو میشنیدم هم میدیدمشون
-کاترین بهم قول بده که زود خوب میشی... میخوام تو عروسیم تو ساقدوشم باشی یادت که نرفته؟... میخواستم این خبرو تو اوضاع بهتری بهت بگم.. ولی مثل اینکه باید اینجا بگم تا خوشحال شی... من و اولیویا دیشب باهم بودیم
اخم های کاترین در هم کشیده شد و با نفرت به الینا نگاه میکرد
الینا خمی به ابروش اورد
-کاترین... چیزی شده؟ چرا قیافت یجوری شد؟
و کاترین چشماشو آروم بست و به خواب رفت
الینا دستشو بوسید و از روی تخت بلند شد و به سمت من اومد
به ساعتش نگاه کرد
-هنوز هشت نشده... میتونیم بریم مدرسه
سرمو تکون دادم و بعدش به سمت مدرسه حرکت کردیم...
طولی نکشید که به مدرسه رسیدیم
باهم وارد حیاط شدیم و بعد از احوال پرسی به سمت راهرو ها رفتیم
کلیدو انداختم و در کمدمو باز کردم
چندتا از کتابامو برداشتم و الینا هم تو کمدش دنبال کتاباش میگشت
هنوز کارم تموم نشده بود که صدای یکی از بچه ها باعث شد دست از کارم بکشم
+الینا، اولیویا... کتاباتونو بزارین سر جاش برین دفتر مدیر کارتون داره.
نگاهی به الینا انداختم و اونم نگاهشو بعد از اون دختره رو به من انداخت
از قیافه دختره معلوم بود چیزای خوبی در انتظارمون نیست
کتابارو دوباره تو کمد گذاشتم و درشو قفل کردم
الینا به طرفم اومد
-تو میدونی چیشده؟
کلیدو توی جیبم گذاشتم
×اگه میدونستم چیشده الان یه راهی پیدا میکردم تا درستش کنم
د.ا.ن الینا
قلبم محکم تو سینم میکوبید
نمیدونستم چه اتفاقی افتاده
نکنه بابا مامان کاترین اومده باشن
یا شاید مامان بابای خودم اومدن
وای فاک... بدبخت شدم.
با اولیویا به سمت دفتر مدیریت مدرسه رفتیم
در زد و درو باز کرد
داخل رفت و منم پشت سرش داخل رفتم
با دیدن صحنه روبه روم آب دهنم خشک شد و چشمام از حدقه زده بودن بیرون
نه نه... این امکان نداشت...
اون اینجا چیکار میکرد؟
تام اینجا چیکار میکرد؟!!!!
فنجون قهوه ای که دستش بودو روی میز گذاشت و پوزخندی زد
آقای مدیر به سمت ما برگشت
+چه عجب بعد چند روز بالاخره اومدین مدرسه
و بعدش دفتری رو از تو کمد میزش دراورد
اولیویا با ابروهاش بهم اشاره داد که هیچ حرفی نزنم
دفترو باز کرد و اونو روی میز سمت ما گذاشت
+اول میخوام علت غیبت این سه روزتونو بدونم
جفتمون ساکت بودیم...
تا اینکه اولیویا سکوت رو شکست
×آقای مدیر... امیدوارم درک کنین که من خیلی شبا سرکارم و نمیتونم سر کلاس ها حاضر باشم... اینو اول سال هم گفتم و شما باهاش موافقت کردین
دستشو گذاشت زیر چونش و به اولیویا نگاهی انداخت
+ولی فکر نمیکنم با تیپ و قیافت موافقت کرده باشم بیشاپ
اولیویا مکثی کرد
×باید بابت قیافمم اجازه میگرفتم؟
YOU ARE READING
In Your Eyes
Fanfictionدستای تام نقطه به نقطه بدنمو لمس میکرد، نگاهی به لباسام که پایین تخت افتاده بودن انداختم و چشمام اشکی شدن،دستاشو گرفتم و گفتم: بس کن، من لزبینم!