دربار:
سرباز سریع دوید و در تالار بزرگ رو بدون اجازه باز کرد و باعث شد که افراد حاضر در سالن به سمتش برگردند و پادشاه اخم بزرگی به خاطر بی احترامی سرباز بکنه ..
سرباز با عجله تعظیم کرد وعذر خواست سپس بلافاصله با لبخندی بزرگ گفت
- عالیجناب بالاخره محله سکونت الهه و زوج شما رو یافتیم !
چانیول به سمت سرباز برگشت و پرسید
- خب کجاست؟
سرباز سریع جواب داد
- زمین قربان
پادشاه با تعجب پرسید
- زوج من از انسان های بی ارزشه؟
این حرف با عث شد کای دور از چشمه پادشاه پوزخندی بزنه
سرباز هول شد ... سریع جواب داد
- خیر قربان ، ایشون از نسل همین سرزمین هستن اما خب به دستور پادشاه قبلی والدین ایشون برای انجام به کاری به زمین فرستاده شده بودن و تا الان اونجا زندگی میکنن
پادشاه سرشو تکون داد
-خیلی خب ... کای بهتره تو بری و زوج منو بیاریش ... یکی رو هم با خودت ببر
کای رو به پادشاه کرد و تعظیمی کوتاه کرد
- چشم قربان
و بلا فاصله رو به سربازبرگشت و گفت
- تو مویونگ با من میای
سرباز جا خورد
- ب.. بله قربان
و همزمان فکر میکرد چرا اون باید بره ...
#
همون زمان زمین
-هییییی پسر جون چندبار گفتم حواستو جمع کن
-معذرت میخوام آجوشی
-معذرت خواهی که واسه من چیزی رو جبران نمیکنه ... هندونه شکسته منم درست مثل اولش نمیشه
-خب آجوشی بیاین بریم من به جبران خسارت براتون یکی بخرم
-تو الان داری پولتو به رخ من میکشی ؟؟
-نه نه من همچین قصدی نداشتم
-یعنی الان داری
-نه آجوشی باور کنید من همچین قصدی ندارم
-جوونای این دوره زمونه همین طورین دیگه بی ادب و بی نزاکت
پسر هنگ کرده فقط پیره مرده رو نگاه میکرد
- بیا الانم مثل بز زل زده به من چیه خوشتیپ ندیدی ؟
-امممم
- اممممم اممممم واسه من نکن بچه پررو یالا خسارتشو بده
- خب آجوشی من که گفتم خسارتشو میدم چه قدر میشه
- یعنی تو قیمته یه هندونه رو نمیدونی؟!!!
- آجوشی لطفا من عجله دارم کلاسم دیر میشه
-تو میخای بگی من آدمه بی نزاکتیم ؟ دارم وقتتو میگیرم ؟
پسر داشت عصبانی میشد رفت از مغازه میوه فروشی اون اطراف :آقا لطفا به اون آجوشی هر هندونه ای که میخاد رو بدید ... و رو به پیره مرد :آجوشی بیا ببین کدوم اینا خوبه
پیره مرد غر غر کنان اومد :مگه من نوکره توام که برات هندونه خوب سوا کنم
- آجوشی من اینو برای شما میخرم
-همینه دیگه براتون مهم نیست که نعمت خدا و حیف کنید مرفع های بی درد
-آجوشی لطفا
-خیلی خب ... پسره بی نزاکت
بالاخره بعد بیست دقیقه بالا پایین کردن همه ی هندونه های مغازه بنده خدا رضایت به یکدومشن داد .. پسر بلافاصله پولشو حساب کرد و با تعظیم کوتاهی دوباره عذر خواست و اینبار سریع سواره دوچرخش شد و سمت دانشگاهش حرکت کرد
تو راه :
ایش الان به خاطره این آجوشی 15 مین تاخیر میخورم ... کلمو این استاد بد اخلاقه به باد میده وایییییی
بعد 5 دقیقه بلاخره به دانشگاه رسید
بدو سمت کلاس رفت و در زد و داخل شد
- معذرت میخوام استاد یه مشکلی تو راه پیش اومد
استاد با اخم بدون اینکه نگاهش کنه گفت
-برو بیرون من قبلا گفته بودم که از این عذر و بهونه ها برام در نیارید از شما بعد بود شما از شاگردای خوب من هستید
با نهایت عجز نالید
- استاد لطفا ... واقعا مشکلی پیش اومد ..
استاد بالاخره بعد از 30 ثانیه گفت برو بشین و دیگه تکرار نشه لطفا
تعظیم کوتاهی کرد
- چشم استاد
و داخل کلاس شد... با چشم کلاس رو از نظر گذروند تا اینکه بلاخره یه صندلی توی ردیف وسط پیدا کرد...
روی اون نشست و مشغول نت برداری شد
#
کای بعد از پوشیدن لباس های زمینی دست سرباز که بالاخره حاضر شده بود رو گرفت و تلپورت کرد ... بعد از چند ثانیه تو زمین و شهره سئول ظاهر شدن
کای به سمت سرباز برگشت
-خب حالا ؟
مویونگ سریع جواب داد
-خب باید از قدرتم استفاده کنم
کای کلافه آهی کشید
- یالا پس...
مویونگ
-خب باشه صبر کنید ... بیاید بریم یه جا تا من از قدرتم استفاده کنم اگه همینجوری این وسط ازش استفاده کنم که انسان ها میترسن...
کای زیر لب حرفی زد که مویونگ نفهمید.. داخل مترو تو دستشویی رفتن ...کای دره یه کابینو باز کرد
- زود باش
مویونگ نالید
- اه اینجا چه بویی میده !
کای از بین دندون های چفت شده ش گفت
-پس اگه میخای خفه نشی زود باش انجامش بده
مویونگ برای چندلحظه چشماشو بست و موهاش به رنگ ارغوانی درخشید وبعد لحظه ای پس از باز کردن چشماش از رنگ آبی به رنگ اصلی اش برگشت گفت :
-پیداش کردم
کای اهی کشید
- جونت در بیاد ...
دست مویونگ رو گرفت و مویونگ ذهنشو با وردی به ذهنه کای متصل کرد و بلافاصله در کسری از ثانیه اونجا حاضر شدن
کای: چطوری بریم داخل؟
مویونگ سری تکون داد
-قربان لطفا مراقب اطراف باشید...
کای با دیدن کاری که سرباز می کرد جا خورد
-یااا چیکار میکنی ؟!
- میبرممون داخل
کای اطرافو نگاه میکرد خدارو شکر اون موقع بعداز ظهر کسی اون اطراف نبود
بعد 1 دقیقه مویونگ دست کای رو گرفت و کشید داخل خونه و آهسته درو بست
#
بعد از اتمام دانشگاه با کلی خرید برگشت خونش وقتی درو باز کرد و چراغ رو روشن کرد شکه شد :
-شماها کی هستید تو خونه من چیکار میکنید ؟
کای رو به مویونگ کرد و گفت
- احمق .. این اشتباهه ...این که...
مویونگ مصرانه گفت
- نه درسته ...
کای گیج گفت
-اما... این دختر نیس که پسره
پسر داد کشید
- شماها کی هستید اینجا چیکار میکنید ؟
مویونگ بی خیال گفت
- من نگفتم که دختره ...
کای جا خورد ولی چیزی نگفت
مویونگ رو به پسر گفت
-شما الهه سرزمین ماهستین باید با ما بیاید
پسر خنده عصبی کرد
- دوربین مخفیه؟ چرا چرت و پرت میگی ؟
مویونگ کاملا جدی گفت
-چرت و پرت نیست و شما الهه ما هستید ..
پسرعصبی گفت
- برو کس دیگه ای رو سرکار بذار من نه وقتشو دارم نه حوصله ... حالاهم بی..
در کسری از ثانیه جلو چشمای عصبانیه پسر کای تلپورت کرد و باعث شد پسر گیج بشه و قبل اینکه بفهمه چیشده با ضربه ای که به گردنش خورد بیهوش شد و رو دستای کای افتاد
***
پادشاه عصبانی داشت تو قصر قدم میزد
-امکان نداره .. اون پسره !
مویونگ پاچه شلوار اون پسر رو بالا زد
-عالیجناب خودشونن ...ببینید حتی روی قوزک پاشون علامت ماه گرفتگی رو دارن
کای با پوزخندی رو به برادرش گفت
- حالا چرا عصبانی میشی ؟
پادشاه غرید
_اون یه هیبرید بی ارزشه!دارید میگید زوج من یه هیبرید بیخاصیته؟!هه
کای اهی کشید و گفت
-هی برادر آروم باش ...
_مزخرفه برش گردونین
چان سعی کرد برادرش رو قانع کنه :
-اما ببین اون علامت ماه گرفتگی رو داره
پادشاه فریاد زد :
-من گی نیستم
#
پشت سرش درد میکرد آخی گفت و چشماشو اروم باز کرد بعد چند بار پلک زدن دیدش واضح شد با دیدن سقفی اشرافی و مهم تر غریبه بسرعت رو تخت نشست که باعث شد پشت سرش تیر بکشه و آخی بگه
_ هی بهتره اینطوری یهویی بلند نشی ... من موندم کای باخودش چی فکر کرده زده تو سرت
پسر همونطور که گردنشو ماساژ میداد گفت :من کجام ؟تو کی هستی؟
_خب اینجا ندرلنده و من اسمم بکهیونه ^^
پسر توجهش از اتاق جمع بکهیون شد : ندرلند کجاست دیگه ؟
بکهیون جواب داد
-خب ببین عزیزم ندرلند یه سرزمین مخفی از انسان هاست ... ما شامل هیبردای جادوگر و مردمانی با قدرت های خاص هستیم
_ اگه صرف نظر از احتمال زیاد روانی بودن شما بکنم اینجوری من چرا اینجام ؟من یه انسانم
بک بلند خندید :
-لی این پسر خیلی کیوته ... وایییی .. هیر هیر هار هار
پسر پوکر بهش زل زده بود که اون پسری که طبق گفته بکهیون لی بود و داشت وسایل پزشکیشو جمع میکرد گفت
- اون تا حالا به عنوان انسان زندگی کرده و ظاهرا از ماهیتش خبر نداره پس به جای اینکه بخندی بهش یه جوری حالی کن ... من باید برم
بک خندشو خورد
- ای بابا باوشه ... شماها چشم دیدن خوشیه منو ندارین ایش
لی اروم گفت
-فعلا ..
و رفت از در بیرون
_منظورش از اون حرفا چی بود؟
بک : اول اسمتو بگو بشناسمت ... بعد منم بهت میگم منظورش چی بود...
_اسمم....
YOU ARE READING
minerva
Fanfictionby : zita & me😊 همه چیز خیلی سریع عوض شد... من یه آدم معمولی با رویاهای معمولی بودم... تا اینکه...