e26

213 35 14
                                    

کریس به بقیه گفت
-شماها هم برید توی اتاقاتون دیگه...فعلا امشبو اینجا میمونیم ...

همه رفتند بیرون و بکهیون به کیونگ نگاهی انداخت
-چان کو؟
-بلاخره باید یکی مراقب اردوگاه باشه دیگه ...نترس ...تو هم امشب بیا پیش من ...فک نکنم کای هم امشب برگرده...

کریس بعد از رفتن بقیه به سمت تاعو رفت و محکم بغلش کرد و آروم در گوشش گفت
-نمیدونی وقتی شنیدم زخمی شدی چقدر ترسیده بودم

بعد دست تاعو رو که در اثر آتش زخمی شده بود گرفت و بهش نگاه کرد
-لی درمانش کرد؟
-آره...

-پس احتمالا جاش بمونه...ببخشید... همه ش تقصیر منه‌‌... من باید بیش تر حواسمو جمع می کردم ... باید مراقبای بهتری میذاشتم...

بعد دس تاعو رو بالا آورد و آروم روی زخمش رو بوسید
تاعو دست آزادشو دور کمر کریس حلقه کرد و خودشو به آغوش کریس دعوت کرد ...کریس هم محکم بغلش کرد
-کریس ‌‌‌...

-بله؟
-هیچ آدم کشی در کار نبود... اون شخص ...من اونو دیدم ...اون ..خواهرت بود...
-خواهرم؟!
-آره...گفت اسمش کریستاله ...

کریس وحشت زده پرسید
-باهاش حرف زدی؟!
-آره...
و مو به مو چیزایی که اتفاق افتاده بود رو تعریف کرد...
-اون داشت میرفت کریس ...اگه لی نرسیده بود..

-تاعو تو بهش اعتماد کردی؟! اون یه قاتله...قطعا دروغ می گفته ...
-به نظر نمی اومد دروغ بگه...بهش یه شانس بده کریس...
-من به کسی که بهت آسیب زده باشه هیچ شانسی نخواهم داد...
-ولی...

-هیس... دیروقته ...بهتره بریم بخوابیم...
-آخه خوابم نمیاد... کریس...گوش کن...
کریس اجازه نداد تاعو حرفش رو تموم کنه لب هاش رو روی لب های تاعو گذاشت و بعد از چند ثانیه تاعویی که غرق خواب توی بغلش بود رو روی تخت گذاشت

صبح زود ...وقتی که تاعو بیدار شد و کریس رو کنار خودش دید حسابی خوشحال شد...
به دست سوخته ش نگاه کرد...

با وجود اینکه میدونست اون لکه ی بزرگ که جای سوختگی بود روی دستش تا آخر عمر باقی می مونه... تاعو بازم از کریستال متنفر نبود و احساس بدی بهش نداشت...

به طرف کریس برگشت و آروم سرش رو نوازش کرد...
توی خواب مثل بچه ها شده بود ...
کریس تکونی خورد و بیدار شد...

تاعو بهش لبخندی زد
-صبح بخیر‌...
جوابش فرو رفتن توی بغل کریس بود...

بعد از چند دقیقه کریس ازش جدا شد و گفت
-یه دیقه همینجوری بمون الان میام...
تاعو صبورانه انتظار کشید
البته چاره دیگه ای هم نداشت...

وقتی کریس برگشت و دوباره کنارش دراز کشید یه جعبه دستش بود
-تاعو توی نرلند...وقتی دونفر ازدواج می کنن از طلسم زوجیت استفاده می کنن... تمام اهالی نرلندم با دیدن اون میفهمن که طرف ازدواج کرده چون طلسم و اثراتشو احساس میکنن ... اما شنیدم روی زمین اینطوری نیست... شنیده بودم اونا از چیزی به اسم حلقه استفاده می کنن...پس ...از کای خواستم...یکی برام بخره...
جعبه رو باز کرد و به سمت تاعو گرفت
-تا اونو بدم بهت...

minervaWhere stories live. Discover now