e12

270 50 6
                                    

مدتی قبل جنگل
سهون به محض رسیدن به محل قرار با مرگائوس رو به رو شد... با خشم پرسید
_ چرا جغدتو فرستاده بودی؟ چی میخوای؟
مورگائوس پوزخندی زد و بی خیال جواب داد
-این چه طرز برخورد با مادر زوجته ؟
سهون از بین دندون های چفت شده ش گفت
_تو مادر لو نیستی
مورگائوس خندید و گفت
-شاید به دنیا نیاورده باشمش...اما حداقل من بزرگش کردم!
سهون پوفی کشید
_خب که چی؟
مورگائوس لحنش عوش شد
- تو که نمیخای به لو و اون بچت اسیبی برسه؟
سهون آب دهنش رو قورت داد
_تو اینکارو نمیکنی!
مرگائوس همونطور که ناخوناشو نگاه میکرد با بی خیالی جواب داد
-و چرا نباید بکنم ؟
_اون پسرته!
مورگائوس نگاهش کرد
-ااااااا .. اما یادمه چند لحظه پیش گفتی نیست!
_تو نمیتونی به اون صدمه بزنی!
مورگائوس خندید
- اون شاید نه... ولی مطمعنا دوست نداری دخترت قبل
تولد ناقص بشه نه ؟
سهون کلافه اهی کشید
-چی میخای؟
مورگائوس لبخند زد
- افرین پسر خوب ...
تکیه شو از درخت برداشت و با همون لبخن چندشش گفت
-میخام وقتی کریس رفت زمین بهم خبر بدی ... اونم وقتی بدون حافظت باشه
سهون پوزخندی زد
_ اون همیشه با محافظ میره
مورگائوس چرخی دور سهون زد
-مطمعن باش یکبار تو این مواقع بدون محافظ میره
و دستشو رو شونه سهون گذاشت :
-مطمعن باش اگه تا زمان زایمان لو خبری نشه بچتونو هیچ وقت نمیبینی وو سهون!
چند لحظه بعد وقتی سهون برگشت که اونو تهدید کنه خبری از مورگائوس نبود
سهون اون روز حرف مورگائوسو جدی نگرفت اما زمانی که کای نامه ای که لو براش نوشته بود رو داد بعد خوندن اون که توش گفته بود مورگائوس به دیدنش اومده بوده فهمید که حرفای مورگائوس جدی بود ...
کلی با خودش کلنجار رفت اما اخر سر... با وجود عذاب وجدان وحشتناکش تو نامه ای به مورگائوس زمان رفتن کریس به زمین رو نوشت
#
زمان حال
مرگانا با لحن ترسناکی گفت
- خودتو برای مردن آماده کن کریس وو
مرگانا شروع کرد به خوندن ورد و کریس تاعو رو هل میداد تا بره اما تمام حواص تاعو به جای دیگه ای بود.. در این میون وقتی خوندن ورد ممنوعه توسط مرگانا تموم شد کریس فقط فهمید که تاعو خودشو سپر اون کرده!
با افتادن تاعو تو بغلش ناخودآگاه پاهاش شل شد و با زانو روی زمین افتاد اما نذاشت که تاعو صدمه ای ببینه...اونو تو بغلش گرفت
با بهت مدام زمزمه میکرد
-تو چیکار کردی تاعو ... چیکار کردی ؟
و اخرین کلمه ای که از میون لب های تاعو خارج شد فقط یک چیز بود
- ک... ریس
و تو بغل کریس از حال رفت
کریس وحشت زده شروع به صدا زدن تاعو کرد
- نه ... نه ... تاعو ..
تکونش داد
-هی شوخیه بدیه بلند شو دیگه ... هی پاشو
مرگانا با بهت داشت نگاه میکرد امکان نداشت اون یه هیبرید پاک باردار رو کشته بود واین یعنی نفرین!
خیلی زود این نفرین دامن هر کسی که اونجا بود رو میگرفت پس باید سریع تر از اونجا میرفت
از اونجا فاصله گرفت  تا از طریق دریچه زمانی برگرده
کای بستنی به دست داشت میومد که با دیدن کریس که روی زمین نشسته و تاعو یی رو از فاصله دور هم مشخص بود بیهوشه رو بغل کرده بستنی ها از دستش افتاد و با تمام سرعتی که میتونست سمتش دوید ..
کریس هنوز داشت از تاعو میخواست این شوخی رو تموم کنه... کای بلافاصله بعد از رسیدن پرسید که چیشده اما وقتی کریس بهش جواب نداد بلافاصله نبض تاعو رو گرفت با حس نبض ضعیفی زیر انگشتاش فوری کریس رو صدا کرد ولی وقتی دید هنوز تو شکه پوفی کرد یه کشیده بهش زد تا به خودش بیاد
با دیدن نگاه گنگ کریس گفت
- هنوز نمرده .. نبض داره محکم بگیرش باید ببریمش خونه
کریس که کمی به خودش اومده بود سریع تاعورو بغل کرد و لحظه ای بعد هرسه تو اتاق تاعو تو خونه بودن
کای به محض رسیدن سریع گفت
-من میرم دنبال مادر لی
و ثانیه ای بعد اثری از کای تو اتاق نبود
#
مادر لی با صدای کوبیده شدن میشه گفت وحشیانه در ... فورا درو باز کرد که با باز شدنش کایی رو دید که تند تند در حال گفتن شرایط تاعو بود و تنها چیزی که از حرف های کای فهمید این بود که اتفاقی برای تاعو افتاده بلافاصله باسریع ترین حالت ممکن وسایل مورد نیازشو جمع کرد و چند لحظه بعد وسط حال خونه بودن تمام این اتفاق ها توی دقایقی نچندان زیاد رخ داده بود
بلافاصله بعد ظاهر شدن تو خونه کای اونو به سمت اتاق تاعو برد قبل از وارد شدن اونا به اتاق .... لی که تازه از دستشویی بیرون اومده بود دیدشون
گیج پرسید
- اتفاقی افتاده؟ مامان اینجا چیکار میکنی؟؟
مادر لی تنها به کای اشاره کرد
- اون جوابتو میده
و خودش داخل اتاق رفت
کریس با صدای در بلند شد و سمتش برگشت و تند تند شروع به حرف زدن کرد
-یه طلسم مرگ بهش خورده و از اون موقع بیهوشه فقط میدونم که هنوز نبض داره...
مادر لی با تعجب گفت
- طلسم مرگ بهش خورده و هموز زنده است ؟؟؟ مطمعنی طلسم مرگ بوده؟؟؟
کریس سریع جواب داد
-اره چون اون طلسم قرار بود زندگیه منو بگیره و اون خودشو سپر من کرد ...وای... میشه بیای معاینش کنی فعلا ؟؟؟
مادر لی فورا سمت تاعو رفت و بلوزشو بالا داد ودستشو رو شکمش کشید و چشماشو بست بعد چند ثانیه که برای کریس یه عمر گذشت چشماشو باز کرد و فورا دستشو گرفت و علائم حیاتیش رو محض اطمینان چک کرد اخر سر کریس طاقت نیاورد
-خب؟؟؟؟ خوبه ؟ بچه ها چی؟
مادر لی بلافاصله دست چپشو رو دوباره روی شکم تاعو گذاشت ..
چند ثانیه بعد نفس های تاعو تند تر شد و کم کم دونه های عرق رو میشد رو پوستش دید و دست راستشو رو سره تاعو گذاشت و چند لحظه بعد چشم های تاعو در کمال تعجب باز شد و به شدت نفس ها و دونه های عرق ثانیه به ثانیه اضافه میشد
کریس بلافاصله کناره تخت زانو زد و دست تاعو رو گرفت
-عزیزم ؟؟ تاعو ؟؟ خوبی؟
تاعو صورتشو سمت کریس برگردوند
-آه ... نه ..آه ..درد.. داره
همون لحظه صدای داد مادر لی رو شنید
-کاااااااااااای ... یه تشت اب جوش باچند تا حوله تمیز بیارشون اینجا....
کای که بعد از تعریف مختصر ماجرا با لی توی آشپز خونه
نشسته بود و به لی که در کمال آرامش داشت گلابی شو میخورد زل زده بود با شنیدن صدای داد مادر لی فورا از لی پرسید که قابلمه ها کجاست و لی در کمال آرامش فقط کابینت رو نشون داد
کای بدو دوتا قابلمه از بزرگ ترین قابلمه ها رو اب کرد و رو گاز گذاشت و به لی گفت روشنش کنه و خودشم سریع رفت داخل حموم و از تو کمد چند تا حوله تمیز برداشت و برگشت
اما تو اتاق مادر لی بعد از اینکه به کای گفت بلافاصله سره کریس داد زد
-به جای پرسیدن حالش شلوار و لباس زیرشو در بیار
کریس با تعجب پرسید
-برای چی ؟؟؟ مگه از اول قرار نبود
مادر لی فقط گفت
- دیگه نمیشه مجبوره ...
داد تاعو حرفشو قطع کرد
-سریع باش ...
کریس سریع شلوار و لباس ریر تاعو رو در آورد و مادر لی یه ملافه از کمد برداشت و رو پاهاش انداخت به طوریکه تا روی رونش پوشیده شده بود
پاهای تاعو رو باز کرد و بهش گفت حالا وقتشه که تمام تلاشش رو بکنه...
وقتی کای درو باز کرد تنها چیزی که میون ناله های تاعو شنید صدای بلند مادر لی بود که گفت تشتو بیاره کناره تخت و حوله ها رو روی میز کناره تخت بذاره وکای درحالیکه سعی میکرد به
تاعو تحت هیچ شرایطی نگاه نکنه کارا رو انجام داد و بیرون رفت ...
البته که فهمیده بود تحت نظره کریسه نگاه سنگین کریس چیزی نبود که متوجهش نشه
کل خونه رو داد های تاعو پر کرده بود اما خب جای تعجب برای کای داشت که لی اینقدر خونسرده وقتی در اصلی خونه باز شد و لوهان و سهون داخل شدند با
شنیدن داد های تاعو سهون نگران شد و از کای که داخل نشیمن انگشت اشاره شو بین دندوناش گرفته بود و رژه میرفت پرسید
-اتفاقی افتاده هیونگ؟
کای برگشت سمتشون
-داره زایمان میکنه ... وایییییییییی
رنگ لو کم کم داشت با دادای تاعو میپرید
سهون که سعی میکرد صدای لرزونشو پنهون کنه دومرتبه پرسید
-کریس کجاست ؟
کای اینبار زل زده بود به اتاق که صداهای دادی دیگه ازش شنیده نمیشد
لی سری تکون داد و جواب سهونو داد
-میخوای کجا باشه خوب؟ پیش زوجشه!ناسلامتی داره زایمان میکنه!
ذهن همه درگیر ماجرای توی اتاق بود و هیچ کس توی نشیمن متوجه نفس اسوده ای که سهون کشید نشد
هنوز اونقدری نگذشته بود که صداهای گریه نوزادی از اتاق
شنیده شد
کای وسط نشیمن روی زمین نشست چیزی نمونده بود از خوشحالی گریه کنه...با خوشحالی گفت
-اه خدایا شکرت که زنده اس
سهون و لوهان و لی هم لبخندی زده بودن
هنوز اونقدری نگذشته بود که دومرتبه صدای ناله های از درد تاعو شروع و باعث تعجب همشون البته جز لی شد
سهون با ترس و تعجب پرسید
- چرا دومرتبه داره ناله میکنه؟ مگه ..
با کمی مکث و دلهره اضافه کرد
-مگه .. دو قلوعن؟
کای با بهت جواب داد
- نمیدونم
اما لی خونسرد گفت
- اره
هرسه سمتش برگشتن و فریاد زدند
-چی؟؟؟
لی دو مرتبه بدون اینکه از حالتش خارج بشه جواب داد
-دوقلوعن
لوهان آروم گفت
- اوه ... تو از کجا میدونستی ؟؟؟
لی شونه ای بالا انداخت
- وقتی کیونگ به تاعو حمله کرده بود معاینش کردم ولی خب دستور پادشاه بود که حرفی نزنم
لو گیج پرسید
-اما اخه چرا ؟ منظورم اینه چرا نگفتن؟
لی بی خیال جواب داد
- در جریانش نیستم اما خب لابد فکر میکردن که تاعو مرکز توجه ها و حسودی ها بشه چون خیلی ها قبلا از جمله خوده من بچه هاشونو از دست داده بودن و خب حسادت عقل ادمو ازش میگیره .. با کاری که کیونگ کرد انگاری درست هم فکر میکردن...
همگی روی صندلی نشستند و انگاری دیگه به جیغ های گاه و بیگاه تاعو عادت کرده بودن....
وقتی دو مرتبه صدا ها قطع شد و صدای گریه نوزادی دیگه به گوش نرسید کای اشکلش سرازیر شد اگه کمی به موقع میرسید شاید فرزند دوم برادرش الان زنده بود
اماداخل اتاق تاعو زمانی که میخواست بچه شو ببینه دو مرتبه دردش گرفته بود و نتونست بچه شو ببینه و بعد از زایمان دومش هم از حال رفت
وقتی که کریس میخواست بیدارش کنه مادر لی بهش گفت
-بذارید استراحت کنه....
و تازه اونجا بود که کریس یادش اومد بچه دومش از زمان تولد گریه نکرده وقتی رفت تا بچه رو که روش پوشیده شده بود ببینه مادر لی متاسفمی گفت و وقتی حوله رو کنار زد متوجه صورت بیش از اندازه رنگ پریده بچه و لبای کبودش شد...
همین حین صدای مادر لی باعث شد نگاهشو از صورت زیبای دخترش برداره
و به اون نگاه کنه
- متاسفم سرورم طلسم جذب دخترتون شده ...ایشون قبل از اینکه بدنیا بیان فوت کرده بودن
کریس مات و مبهوت به مادر لی نگاه میکرد بغض بدی گلوشو گرفته بود و عصبانی بود...
به این فکر می کرد الان چی میشه؟
دختری که اون همه تاعو براش احساس خوشحالی میکرد و میگفت همیشه دوست داشته وقتی ازدواج کرده یه دختر داشته باشه و بعد با لپای سرخ نخودی میخندید و میگفنت هر چند تو رویاهام این نبوده که خودم بدنیا بیارمشون و وقتی کریس بهش گوشتزد میکرد که پسرش صدای اونو میشنوه فورا از اون دلجویی میکرد و بهش میگفت دوسش داره ....
لبخند تلخی زد... درست به تلخی خوده زهری که از داغ قرار بود بچشند ...
عصبانی بود... از تاعو که خودشو جلوش انداخته بود و
بخاطرش دخترش مرده بود ...
احتمالا تاعو اصلن نمیتونست فکر کنه که قراره زمانی که بفهمه بچه ای رو که هفت ماهه حمل کرده و تماما باهاش بوده رو از دست داده قراره چه حالی بشه...  احتمالا مثل کیونگسو و بکهیون و شیومین و لی میشکست ...حالا حال چن و چانیول و کای و سوهو رو درک میکرد... نمیدونست چند دقیقه گذشته و اون تو خاطرات غرق شده بود فقط با خیس شدن گونه هاش دستشو روی گونش کشید و به مادر لی گفت بچه رو بده بهش ...
بچه رو که بغلش کرد و صورت رنگ پریدشو نگاه کرد اگه رنگ پریدگی صورتش و لبای کبودشو در نظر نمیگرفت فوق العاده
شبیه تاعو بود پیشونی بچه رو بوسید با شنیدن صدای در فهمیدمادرلی کارش با تاعو تموم شده و رفته ...
دیگه اشکاشو کنترل نکرد و بغضش شکست گوشه ای نشست و آروم با بچه ی توی بغلش صحبت کرد
- من پدر خوبی نبودم ... من بودم که باید با تمام قدرت و جونم ازت محافظت میکردم...اما تو جونتو بخاطر من دادی ...
اشکاش از روی صورتش سر میخورد و روی صورت دختر کوچولوش‌ می افتادند...
برای اولین و آخرین بار تو بغلش فشرد و بوسیدش و کناره گوشش زمزمه کرد
-خداحافظ کوچولوی من...
بچه رو به خودش تکیه داد و اشکاشو پاک کرد
با باز شدن دره اتاق اولین نفر کای بود که جلو اومد دلش
میخواست بدونه فکرش غلطه و دو فرزند برادرش زندن اما با حرف کریس تمام امیدی که داشت دود شد‌‌.‌‌‌‌..
کریس بچه رو که روشو پوشونده بود بغل کای  گذاشت و پرسید
-میتونم بهت اعتماد کنم که اونو تو مقبره خانوادگی که به اسم منه دفنش کنی ؟
کای با نا باوری به کریس نگاه کرد...اینکه ازش میخواست یه بچه دیگه رو هم با دستای خودش دفن کنه این اخره نامردی بود !
بعد بچه های خودش قسم خورده بود که بچه دیگه ای رو دفن نکنه!
کریس انگار که ذهنشو خونده باشه گفت
-متاسفم ...اما به خاطر من...خواهش میکنم
کای توجهش به صدای شکسته کریس جلب شد و بیشتر به چهره کریس دقت کرد حالا متوجه شد برادرش گریه کرده با دیدن چهره شکستش دردشو درک کرد نفس عمیقی کشید و پرسید
-به چه اسمی دفنش کنم ؟
کریس لبخند تلخی زد و آروم گفت
- تاعو دوست داشت اسمشو میناه بذاره با همین اسم دفنش کن
کای سری تکون داد و پرسید
- تاعو دیدش؟
کریس سرشو به معنی نه تکون داد
- ببرش
کای اروم گفت
- اما ...
-بهت میگم ببرش!
با ناپدید شدن کای کریس نگاهی اجمالی به حال انداخت که با چشمای قرمز لی که مادرش داشت باهاش صحبت میکرد و لوهان که یه گوشه نشسته بود و اروم گریه میکرد
و درآخر سهون که صورتش هیچ چیزی رو بازتاب نمیکرد و حتی به لوهانم بی توجه بود رو به رو شد
برگشت داخل اتاق و سمت تخت کوچیکی که اونطرف تخت دونفره تو اتاق قرار داشت و تاعو بی خبر از ازدست دادن دخترش اونجا خواب بود رفت و بالاخره پسرش رو دید...
وارثی که جونشو به خواهر ش مدیونه... حالا حرف کتاب رو برای شکستن طلسم میفهمید ... چه هیبرید پاکی پاک تر از هیبریدیه که هنوز بدنیا نیومده؟
بهای شکستن طلسم جون بچه اونا بوده ...
-----------------------
نکته :
کای و کریس برادرهای تنی هستن ...باباشون بزنم به تخته ۳تا همسر اختیار کرده بوده
کریس و کای از ملکه اصلی... سوهو و سهون همسر دوم ... چان و چن هم از معشوقه اش...

minervaWhere stories live. Discover now