تاعو کریستال رو از مسیری که کمترین نگهبان رو داشت به طرف دروازه برد... خوشبختانه هیچ نگهبانی تو مسیرشون نیومد...
نزدیک های دروازه که رسیدند تاعو گفت
-خوب... من برمیگردم... فکر نکنم دیگه به من نیازی باشه...کریستال محکم تاعو رو بغل کرد و گفت
-ممنونم... تو...همون لحظه صدای نگهبانی شنیده شد که میگفت
-اونجان!
کریستال و تاعو وحشت زده شدند...کریستال پشت تاعو قرار گرفت و شمشرش رو روی گردن تاعو گذاشت...
نگهبان ها هر لحظه نزدیک تر میشدند...#
کریس تو افامتگاهش در حال عوض کردن لباسش با لباس خواب بود که نگهبانی خودش رو به اتاقش رسوند و با عجله در زد...
کریس با خیال اینکه تاعو پشت دره در رو باز کرد و با دیدن نگهبان بخت برگشته اخمی کرد و گفت
-اتفاقی افتاده؟نگهبان که به پته پته افتاد و گفت
-من... من... چیز....قربان...
کریس اخمی کرد و گفت
-حرف بزن بگو چی شده؟!نگهبان بلاخره گفت
-یه...یه مجرم از سیاه چال فرار کرده... اون... اون... گروگان هم داره...
کریس اخمی کرد
-کدوم مجرم؟نگهبان کمی این پا و اون پا کرد و بلاخره گفت
-سرورم... دختر ... اون جادوگر...مرگانا...
این حرف نگهبان اب سردی روی سر کریس بود پرسید
-گروگانش... اون کیه؟!نگهبان نمیدونست چطور بگه که کریس گفت
-تاعو... گروگانش تاعو عه... مگه نه؟
نگهبان اروم جواب داد
-بله سرورم...کریس حتی وقتش رو برای پوشیدن لباس هدر نداد... با همون لباس خواب همراه نگهبان به جایی که اون نگهبان میگفت رفت...
جایی که کریستال و گروگانش محاصره شده بودند...
وقتی کریس به اونجا رسید پوزخندی زد و خطاب به کریستال گفت
-تو...همیشه میدونستم... که یه روز...کریستال شمشیر رو کمی بالا تر گرفت و گفت
-که یک روز چی؟ این همه سال توی اون زندان منتظر موندم... بسه... دیگه نمیتونم... امشب... یا میمیرم... یا آزاد میشم!... اگه آزاد بشم... میرم و دیگه پشت سرمم نگاه نمیکنم... اما بدون دست من از سرعت تیر کماندار هات هم سریع تره! پس اگه بمیرم... همسرت زود تر از من مرده...کریس برای چند ثانیه ای ساکت موند و بعد با صدای ارومی گفت
-دروازه رو باز کنید...کریستال... همونطور عقب عقبکی در حالی که نگاهش همچنان به کریس بود از دروازه خارج شد...
کریس بهترین کماندارش رو که نزدیک بود رو بالای برج فرستاد و گفت
-وقتی حواسش نبود...اون زن و بزن...
کماندار تعظیمی کرد و خیلی سریع از دیوار با سرعت بالا رفت و بین کماندار های دیگه خودش رو جا داد...
YOU ARE READING
minerva
Fanfictionby : zita & me😊 همه چیز خیلی سریع عوض شد... من یه آدم معمولی با رویاهای معمولی بودم... تا اینکه...