e7

310 58 6
                                    

جنگل آنليه مرزی بين نارنيا و ندرلند بود خب مردمان اونجا با مرگانا رابطه نسبتا خوبی داشتن و این دليلی بود که کریس نميخاست تاعو رو اونجا بياره هرچند دیر
یا زود باید راه اون کلبه رو بهش یاد ميداد ... چراکه شاید در زمانی نچندان دور لازم ميشد

نزدیک غروب بود که اونا به جنگل رسيدن و بالاخره کریس سکوت رو شکست
- از اینجا خوب به خاطرت بسپار که از کجا ميریم چون بعدا احتمالا نيازت ميشه و همينطور حواستم باشه این جنگل امن نيست اما اگه جنگی پيش بياد ميتونه امن
ترین جا باشه
تاعو سرشو به معنی فهميدن تکون داد و دست کریس رو گرفت و باهم داخل جنگل شدن
دیگه هوا کاملا تاریک شده بود و سکوت و جنگل و صدای جيرجيرک ها و زوزه ی باد ميون درختا باعث ترس تاعو ميشد و حس خوبی از این بابت نداشت
تمام راه کریس حواسش به اطراف بود احساس ميکرد چند نفر دارن تعقيبشون ميکنن ولی جوری که شک برانگيز نباشه به راهش ادامه داد... درحالی که نگاهش و تمام حواسش به اطراف بود...

وقتی صدای دویدن کسانی رو شنيد سریع خودشو سپر تاعو کرد و شميرشو درآورد
تاعو پشت شنل کریس رو تو دستش مچاله کرد چراکه ميدونست خيلی وقته که نميتونه از قدرت زمان استفاده کنه و فقط ميتونه جادو کنه و شفا بده
مردانی سياه پوش از پشت بوته ها بيرون اومدن که دست بعضياشون شمشير بود و بعضی ها بدون شمشير که کریس حدس ميزد جادوگر باشند
کریس شنلشو دراورد و منتظر حمله اونا شد
باحمله کردن عده ای از اونا کریس از تاعو فاصله گرفت و حمله هاشونو دفع ميکرد...

و تاعو اول کم کم به عقب رفت و 4 جادوگر همونطور نزدیکش ميشدن و با شروع کردن به خوندن ورد تاعو تامل نکرد و از کمربندش دو خنجری رو که هميشه همراهش بود رو دراورد و سمت دوتاشون پرتاب کرد که وسط پيشونيشون برخورد کرد ...
دونفر باقی مانده تندتر ورد ميخوندن و تاعو نميدونست باید چيکار کنه ...نگاهی به کریس انداخت که هنوز با 15 شمشير باز حرفه ای درگير بود... اخر سر تصمیمش رو گرفت و شروع کرد به خوندن ورد محافظتی برای کریس
تاعو کاملا حواسش پيش اون دوتا جادوگر بود و
اصلا حواسش به پشت سرش نبود که دوتا از شمشير زنا داشتن از پشت بهش نزدیک ميشدن .. تاعو با دیدن اینکه دو جادوگر به پشتش خيره شدن و دیگه ورد نميخونن برگشت و بادیدن شمشيری که سمتش گرفته شده بود و تقریبا سرش روی شکمش بود از ترس افتاد و عقب رفت
دهنش بسته شده بود .. نميتونست کریسو صدا کنه و ازش کمک بخواد...

زمانيکه مرد سياه پوش شمشيرشو بالا برد تاعو چشماشو بست...
تو دلش دعا ميکرد که ای کاش کریس برگرده و کمکش کنه... اما میدونست که کریس درگیر تر از این حرفاس.‌‌...
منتظر ضربه شمشير بود که متوجه شد تو بغل کسيه...
سریع چشماشو باز کرد و با دیدن اینکه تو بغل کریسه و از زمين خيلی فاصله دارن شکه شد و یکباره کریس
روی زمين با فاصله ای نچندان دورتر از محل فرود اومد و تاعو رو روی زمين گذاشت و تاعو به محض اینکه پاهاش زمينو حس کردن پشت کریس پناه گرفت...

minervaWhere stories live. Discover now