e34

185 36 26
                                    

حدود ده دقیقه از رفتن کای میگذشت که هیوک تب کرد...

این خیلی غیر عادی بود چون تا چند ثانیه پیش جدا از اینکه چون مادرشو نمیدید ناراحت بود مشکلی نداشت و بلاخره داشت با سوک بازی میکرد و بعد یکهو...

روی زمین دراز کشید و چشم هاش رو بست و وقتی چک کردند داشت توی تب میسوخت...

تشخیص اینکه این یه طلسمه سخت نبود...
شیومین مراقب بقیه بچه ها شد درحالی بقیه سعی میکردند به لی کمک کنند تا تب هیوک رو پایین بیاره...

بعد از یک ساعت بلاخره تب هیوک قطع شد و اروم به خواب رفت...

لی یه طلسم حفاظتی دور تخت اون گذاشت و بعد از بقیه خواست سعی کنند طلسم رو باطل کنند...

وقتی کسی نتونست لی خیالش راحت شد که طلسمش به اندازه کافی قوی هست و میتونه از هیوک مراقبت کنه...

وقتی که بچه های دیگه هم خوابیدند لی اون طلسم رو روی تخت های اونها هم گذاشت تا خطری تحدیدشون نکنه...تنها مشکل این طلسم این بود که محدودیت زمانی داشت و فقط روی یه محیط کوچیک اثر میکرد و یه اتاقک امن میساخت...

احتمال زیاد مرگانا یا فهمیده بود تاعو دیگه اسیرشون نیست و میخواست با این کارش هیوک رو که فعلا تنها اژدهاست رو نابود کنه...

یا اینکه هنوز نمیدونه چه خبره اما باز هم میخواد از شر رقیب احتمالی خلاص شه...

هر چیزی که بود باید از این بچه ...محافظت میکردند...

#

مرگانا با عصبانیت سر نگهبان فریاد میکشید
-توی احمق! حتی اگه اون نامرعی هم شده بود تو باید میتونستی بوش رو احساس کنی!!!

نگهبان سرش رو پایین انداخت و گفت
-متاسفم بانوی من... من سرما خور...
اما مرگانا اجازه نداد حرفش رو تموم کنه ورد کوتاهی رو گفت و چند ثانیه بعد اون نگهبان روی زمین افتاد و بعد از سی ثانیه نفس نفس زدن مرد...

مرگانا سمت کریستال برگشت و گفت
-و تو... نمیدونم چرا اما یه حسی بهم میگه تو این کار دست داشتی!

اما کریستال چهره مظلومی به خودش گرفت و گفت
-نه ملکه مادر... من شب رو تو چادرم بودم... میتونید از نگهبانم بپرسید...

مرگانا نفسش رو با حرص فوت کرد و گفت
-در هرحال... دیگه کاریه که شده... واقعا خوشحالم که قبل از فرارش "اون کار" رو انجام دادم!

کریستال اروم اب دهنش رو قورت داد و گفت
-م...ملکه مادر... منظورتون از "اون کار"...چیه؟
مرگانا سرش رو به طرف کریستال چرخوند و پوزخندی زد و گفت
-نیازی نیست تو بدونی!
و بعد... راهش رو گرفت و رفت...

#

تاعو روز بعد بیدار شد...

وقتی به جای سقف سلولش یا سقف خونه ای که روی زمین داشتند... سقف مجلل اتاقش توی کاخ سلطنتی ندرلند رو دید...برای چند لحظه از شدت شوک نمیتونست نفس بکشه...

بعد از اینکه از شوک در اومد سعی کرد بلند شه اما انگار بهش وزنه وصل کرده بودند... نتونست حتی بشینه...

اروم سرش رو تکون داد و اتاق رو نگاه کرد...
از تقریبا چهار سال پیش که اونجا رو برای تولد هیوک ترک کرده بود هنوز همون شکلی بود...

حتی یه چیز کوچیک هم جابه جا نشده بود...
مشخص بود که فقط خدمتکار ها به اتاق رفت و امد داشتند چون وسایل واقعا تمیز به نظر میرسیدند‌...

دوباره سعی کرد بشینه و این بار با وجود اینکه به کوچیک ترین حرکت تمام تنش تیر میکشید موفق شد بشینه...
براش سوال بود که یعنی کریس هم اونجاست یا نه که در اتاق باز شد و کریس وارد اتاق شد.‌‌..

وقتی تاعو رو بیدار دید به طرفش رسما دویید و اونو تو بغلش گرفت‌.‌..

با وجود اینکه خیلی محکم بغلش نکرده بود اما داد تاعو در اومد.‌..

کریس اونو از بغلش بیرون اورد و نگاهش کرد و گفت
-خوشحالم... خوشحالم که حالت خوبه! واقعا نگرانت بودم! ببینم... مشکلی نداری؟ دیشب تب داشتی... الان بهتری دیگه نه؟

تاعو لبخندی زد و گفت
-خوبم فقط یکم بدن درد دارم...
کریس سری تکون داد و گفت
-به مادر لی میگم بیاد معاینه ت کنه‌‌... اون دیشب فکر میکرد که تحت تاثیر یه طلسم قرار گرفتی... مرگانا باهات... کاری کرد؟

تاعو کمی فکر کرد و اروم گفت
-واقعا... چیز زیادی یادم نمیاد... یادمه...اول توی یه اتاق بدون هیچ اساسی بودم... بعد یه زن‌‌‌... که فکر کنم مرگانا بود اومد و منو برد یه سلول فلزی‌... بعد از اینکه در سلول رو بست... نمیتونستم اصلا تکون بخورم... انگار به زمین چسبیده بودم...

اشک هاش روی گونه هاش راه افتاد و ادامه داد
-انگار... انگار کند تر از زمان خودم شده بودم... من...حرکات بیرون قفص رو میدیدم و زمان بیرون قفص به طرز دیوونه واری سریع بود‌‌..‌ سر و صدا ها... کریس من...من...

کریس اجازه نداد ادامه بده ... محکم بغلش کرد و ارومش کرد
-شیش‌... اروم باش...اروم باش... دیگه همه چیز تموم شده نگران نباش‌... قرار نیست هیچ اتفاقی بیفته... پس چیزی از اینکه طلسم شده باشی یادت نمیاد؟

تاعو اروم سرش رو به معنی نه تکون داد...
کریس اروم سرش رو نوازش کرد و چیزی نگفت...

حدود ده دقیقه تو همون حالت موندند تا اینکه یه خدمتکار یه سری سینی به عنوان صبحونه اورد و تاعو تازه با دیدنشون بود که به یاد اورد چقدر گرسنه س‌...

بعد از صبحونه مادر لی به اتاق اومد و تاعو رو معاینه کرد و یه سری جوشونده بهش داد...
بعد از خوردن جوشونده ها به تخت برگشت و طبق دستور مادر لی سعی کرد بخوابه...

تاعو تازه خوابش برده بود که چانیول در زد و وارد اتاق شد و گفت
-برادر... یه... یه خبر بد دارم... در اصل یه خبر خیلی بد!

کریس انگشتش رو به نشونه سکوت روی لبش گذاشت و به چانیول اشاره کرد بیرون بره و خودش هم بعد از بوسیدن پیشونی تاعو برگشت و از اتاق بیرون رفت‌...

به محض اینکه در اتاق رو بست از چانیول پرسید
-چی شده؟
چانیول نفس عمیقی کشید و گفت
-مرگانا لشگرش رو حرکت داده... احتمال زیاد تا سه روز دیگه... به پایتخت میرسن!

minervaWhere stories live. Discover now