e18

268 39 10
                                    

صدای گریه هیوک واضح تر اما تاعو اصلا نای باز کردن چشماشو نداشت...انگار توی یه خلسه فرو رفته باشه ...
فقط صداهای اطرافشو میشنید ...صدای لوهان رو میشنیدکه سعی داشت هیوک رو آروم کنه
-عزیزم آروم باش باشه ؟الان بیدار میشه قربونت برم...هیس ... ترو خدا آروم باش..تاعو تروخدا پاشو.. ای
خدا
به سختی چشماشو باز کرد لوهان با دیدن چشمای باز تاعو گفت
-خدارو شکر ... بیا هیوک هیچ جوره اروم نمیشه!
تاعو با کمک لوهان به سختی نشست و هیوک رو بغل کرد که صدای میناه هم دراومد لوهان بدو میناه رو بغل کرد ناخوداگاه گفت
- جانم آروم باشه مامانی ...هیش ... چیشده
تاعو درحالی که هیوک سینه اش دهن هیوکی بود که با ملچ و مولوچ شیر میخورد از روی صندلی بلند شد و روی تخت نشست
-لو بیارش اینجا تا سیرش کنم ...
لوهان به وضوح چهره اش اویزون شد روبه روی تاعو نشست و بچه رو نزدیک سینه خالی تاعو برد که بچه رو هوا سینه شو گرفت
تاعو نگاه ناراحت لوهان رو کاملا میدید که به سینه های پرشیر خودش دوخته شده پس گفت
- لوهان؟ میشه لطفا بشینی ؟
بعد از نشستن لوهان کنارش حرفش رو ادامه داد
-میدونی من میخوام ازت یه خواهش کنم...
تاعو میتونست از توی چهره لوهان سوالاتی که ذهنش رو مشغول کرده رو بخونه...پس لبخندی زد و حرفش رو کامل کرد
- میخوام تو بزرگ کردن دخترمون کمکم کنی
لوهان تعجب کرده بود و منظور تاعو رو از دخترمون درک نمیکرد که با حرف بعدی تاعو همه چیز براش روشن شد
-ببین لو مین... ببخشید هلنا همونطور که دختر منه دختر توهم هست مادر طبیعت اینطوری میخواسته هیچ کدوم ما حس نکنیم فرزندمون رو از دست دادیم و اون خودشو دختر هردو ما میدونه‌‌‌‌‌‌...‌‌.
لوهان ناراحت گفت
- اما اخه چطوری ممکنه ... اون منو پس میزنه
- میدونی من به دنیای ارواح سفر کردم و روح دخترمون
اینو به من گفت هرچند الان اون به من وابسته اس از همه لحاظ ولی اون هردو مارو مادر خودش میدونه
لوهان با بغض پرسید
- یعنی خوده هلنا بهت گفته که منم مادر خودش میدونه؟!
تاعو لبخندی زد
- درسته ...
با این جواب میتونست برق خوشحالی رو توچشمای لوهان ببینه
لوهان با ذوق بغلش کرد (از پشت) :
-ممنونم بهترین خبر تو این چند وقت بود!
نیم ساعت بعد هر سه تا نوزاد کنار هم خوابیده بودن ... تاعو داشت برای لوهان چیز هایی که هلنا گفته بود رو دقیق تعریف می کرد... دی او و شیومین توی آشپز خونه سعی می کردن تا یه غذایی درست کنن...فقط لی بود که روی شیکم دراز کشیده بود و به بچه ها که خوابیده بودن نگاه می کرد لی دستشو دراز کرد و روی سر پسرش کشید... یکدفعه عین برق گرفته ها از جا پرید
سریع دستشو روی سر هلنا و هیوک گذاشت...
لی متوجه شد بچه ها تب کردن پس سریع لوهان و تاعو رو صدا زد
-تاعو... لوهان... بچه ها...
تاعو و لوهان به لی نگاهی کردن...لحن ترسیده لی نگرانشون کرد...
تاعو زود تر از لوهان خودشو به هیوک رسید و صداش زد... وقتی دید که هیچ واکنشی نشون نمیده وحشت زده پسرکشو بغل کرد و تکون میداد
لوهان هم هلنا رو بغل کرده بود... صداش می زد ... اما سکوت...
-لی... چی شده؟
دی او از لی پرسید وقتی نگاه وحشت زده بقیه رو دید
بدنش یخ کرد...
لی همونطور که بغض کرده بود گفت
-این یه جادوی سیاهه... مرگانا...اون میخواد بچه ها رو بکشه!
و هق هق می کرد...
دی او وحشت زده پرسید
-باید چی کار کنیم؟ لی...تو متخصص تلسمی... تو یه راهی بگو....
اشکای لی روی گونه ش افتادن
-راه درمانشو نمیدونم توی یه کتاب خیلی قدیمی بود...فقط میدونم ته این طلسم... مرگه...
یکهو لوهان انگار که چیزی یادش اومده باشه دخترشو روی تشک گذاشت و به سمت اتاق دویید...
تاعو هیوک رو به خودش فشار میداد وحشت توی وجودش
داشت دیوونه ش می کرد
پسرش ...اگه بلایی سرش بیاد جواب کریسو چی میداد؟
لوهان با همون کتاب که توش راجب وضعیت هلنا نوشته شده بود برگشت و کتابو به لی نشون داد
-این همون کتابه لی؟
لی بهت زده به لوهان خیره شد
-آره...خودشه!
سریع کتابو از دست لوهان بیرون کشید و تو آشپز خونه دویید فقط قبل از رفتنش داد زد
- بدنشونو خنک نگه دارین !
تمام روز درست کردن باطل کننده ی طلسم طول کشید توی این مدت بقیه بدن همه بچه ها رو با آب یخ میشستن بلاخره دم  غروب لی با یه ظرف کوچیک اومد و اونو با قطره چکون توی دهن هرسه نوزاد ریخت... 
بعد از این کار همه روی مبل ها وا رفتن...
لی بچه ها رو دونه دونه بدناشونو با پارچه خشک کرد و لباس خنک تنشون کرد و یه گوشه ی اتاق که خنک بود بچه ها رو خوابوند
بعد هم نگاهی به چهره های خسته ی رو به روش انداخت
-برید بخوابید... من مراقب بچه ها هستم یه دو ساعت دیگه که وضعیتشون ثابت شد میارمشون پیشتون...
و به تاعو و لوهان لبخند زد
تاعو مخالفت کرد
-نه میخوام پیششون بمونم
لی سرشو به معنی نه تکون داد
- شما دوتا امروز به اندازه کافی اذیت شدید !
تاعو و لوهان رو به زور سمت اتاق لو برد و ادامه داد
- بهتره یکم بخوابین و اول بوسه ای روی
پیشونی لو زد که اونو به خواب عمیقی فرو برد بعد به تاعو نگاه کرد که تقلا میکرد بلند بشه با بوسه ای روی پیشونی تاعو کاشت که تاعو دیگه چیزی حس نکرد و تو دنیای خواب فرو رفت...
نیمه های شب لوهان‌ که کنار تاعو خواب بود و بعد هم کیونگسو و شیومین که در اتاق لی خواب بودند از صدای فریادهای تاعو بیدار شدند
مشخص بود که تاعو داشت کابوس میدید اما چیزی که لوهان تا قبل از ورود لی به اتاق که توسط کیونگسو بیدار شده بود
متوجهش نمیشد درخشش موهای تاعو بود که انگار آسمون شب رو منعکس میکرد (مثل چشمک زدن ستاره ها تو شب )و پوست رنگ پریده و گریه های بی امانش و حرفایی از قبیل :
حق نداری... حق نداری اینطوری منو ترک کنی !
زمانی که لی به اتاق اومد و سعی کرد با نیروی درمان گرش تاعو رو اروم کنه ...
به هیچ عنوان فکرد نمیکرد وقتی به تاعو دست بزنه انگار که برق گرفته باشدش پرت بشه و به دیوار پشت سرش بخوره ... کیونگسو بلافاصله سمت لی رفت و سعی کرد بلندش کنه
- خوبی؟؟
لی جواب داد
- اره .. گمونم ...
لوهان سریع به طرفشون دویید
- کیونگ به کای خبر بده
کیونگ گیج گفت
-وات؟ چرا به اون؟
لوهان نگران به تاعو نگاه کرد
-اون الان تا حضور کسی رو که این خواب رو راجبش میبینه حس نکنه اروم نمیشه
کیونگ اخم کرد
-و اون چرا باید کای رو بخواد ؟؟؟
لوهان هوفی کشید
- محض رضای خدا ... کیونگ اون همسرشو میخاد و تنها کسی که قدرت تلپورت داره متاسفانه همسره توعه!
کیونگ اهی کشید
فقط اون نیست ...
و جلوی چشمای متعجب لوهان و لی از حرفش تلپورت کرد و اون دو رو تو بهت گذاشت...

minervaWhere stories live. Discover now