کریس آروم سر تاعو رو که کنارش دراز کشیده بود رو نوازش می کرد و به حرفاش گوش می داد
-بعدش...لی بهم گفت...گفت که...
کریس شیش آرومی گفت و تاعو نفس عمیقی کشید
-گفت ...بهش شیر ندم... چون خیلی زنده نمیمونه... من میترسم کریس... بچه م ...اون زنده میمونه مگه نه ؟-آره ...اون زنده میمونه...میدونی چرا؟
تاع نگاهشو بهش دوخت
-چون اون پسر کوچولوی قوی ماست...تاعو خنده ی آرومی کرد و چشماش رو بست... بودن کریس کنارش بهش آرامشی که مدت طولانی ای بود که ازش بی نصیب بود رو بهش القا می کرد پس...زود تر از چیزی که فکرشو می کرد به خواب رفت...
صبح روز بعد کریس وقتی توی چادر بیدار نشد اول تعجب کرد اما کم کم اتفاقای شب قبلو به یاد آورد .. بلند شد و تاعو رو دید که روی تخت نشسته و به نوزاد کوچولوش با وسیله ی عجیبی یه چیزی میده بخوره...
-داری چی کار می کنی؟تاعو به سمتش برگشت و لبخندی زد
-صب بخیر... دارم بهش غذا میدم...
کریس گیج نگاهش کرد
-چرا با...اون وسیله ی...
-نمیتونه میک بزنه...کریس بهت زده آهی کشید و به سمتشون رفت... حالا که صبح شده بود بهتر میتونست ببینه چقدر اون بچه کوچیکه و تاعو چقدر لاغر تر و ضعیف تر شده...
بوسه ی آرومی به سر تاعو زد و گفت
-من میرم یه چیزی بیارم که بخوریم...بعد بلند شد و بیرون رفت...
بعد از اینکه کریس برگشت و سه تایی همراه هیوک صبحونه خوردن هیوک دویید و رفت بیرون تا به قولی با دوستاش بازی کنه...
کریس بعد از رفت هیوک خودشو به تاعو نزدیک کرد و تکه نونی رو که روش مربا مالیده بود و برداشت-تاعو...
-هوم؟
-میخوایش؟
-آه...آره؟کریس نیش خندی زد و گوشه ی نون رو با دندونش گرفت و بعد سر تاعو رو آورد جلو و نون رو توی دهن تاعو هل داد و با این روش یه بوسه ی آرومی هم به لبای تاعو زد...
بوسه ی کوتاه اونا مدت زیادی دووم نیاورد ...با صدای جیغ و گریه ی بچه ها که از بیرون اتاق میومد و هر لحظه هم به تعداد صدا ها افزوده میشد( بچه های بیش تری گریه می کردند) بلند شدند و تاعو با کمک کریس بیرون رفتند تا ببینن قضیه چیه...
هرکسی درگیر بچه ی خودش شده بود...
بچه ها جیغ می کشیدند و زجه میزدند و تکون می خوردند و به هیچ وجه هم صداشون کم نمی شد...
تاعو به کریس که سعی داشت هیوک رو آروم کنه نگاهی کرد و یه دفعه یاد نوزادش که توی اتاق تنها مونده بود افتاد...دستش رو به دیوار گرفت و آروم و لنگ لنگون به سمت اتاق رفت ...کنار پسرش روی تخت نشست و آروم گفت
-الهی قربون پسر مظلوم و ساکتم بشم من که انقدر آرومه...چقدر راحت خوابیده...و ستش رو دراز کرد و پسرش رو بغل کرد...
ولی...
تاعو ترسیده جیغ بلندی کشید ...این باعث شد کریس هیوکو به بکهیون بده و بره ببینه چی شده..
تاعو رو دید که داره می لرزه و بچه ش رو محکم تو بغلش گرفته
-تاعو منو ببین چی شده؟
-ب...بچم...کریس...اون...
YOU ARE READING
minerva
Fanfictionby : zita & me😊 همه چیز خیلی سریع عوض شد... من یه آدم معمولی با رویاهای معمولی بودم... تا اینکه...