_اسمم هوانگ زی تاعو هستش
بک خندید و گفت
- اسمت خیلی خوجله .. خیلی هم بهت میاد !
تاعو به ناچار تشکری کرد
_ممنون ... تو میدونی من برای چی اینجام ؟
بک انگار که منتظر این سوال باشه... با لبخند بزرگی شروع به توضیح دادن کرد
- خب ببین چطور بهت بگم ... ندرلند سرزمین هیبرید ها و قدرت های خاصه و الهه هاست ... هیبرید هارو رو که میدونی چطورین ؟
تاعو با تعجب پرسید
- منظورت حیوانات دورگه ان؟
بک هوفی کرد ... تو دلش گفت
"ای بابا... این که کلا از مساله پرته!"
و بعد گفت
-نه هیبرید های اینجا متفاوتن .. از نسل انسان و حیوان اند مثل لی... ظاهرشون کاملا انسانه اما قدرت و جادوهای مخصوص به خودشو داره
تاعو گیج گفت
-لی که مثل منو تو انسان بود چطور ممکنه... ؟
بک نگذاشت تاعو حرفش رو تموم کنه گفت
- توهم مثل لی هستی... یه هیبرید خوش شانس که قدرت برتر رو داره و یک الهه اس!
تاعو نالید
- ببین منو اشتباه گرفتید درسته خاصم و یه نیروهایی دارم ولی اینا که میگی نیستم ...
بک خندید
- هیبریدای پاندا همیشه خاص بودن...! هرچند قدرت ها اونا رو بی خاصیت و پست میدونن اما اونا یکی از سه هیبریدای پاکن ... و گویا اینبار برای اولین بار الهه زمان هم پسره و هم یه هیبرید پاندا ...
تاعو کمی به موضوع علاقه مند شده بود ...پرسید
- سه هیبرید خاص؟
بک که از جلب توجه تاعو راضی بود با شوق بیشتری جواب داد
-درسته ! هیبرید تک شاخ مثل لی .. هیبرید آهو مثل لوهان که بعدا میبینش .. و هیبرید پاندا مثل خودت
- تو هم هیبریدی؟
بک سرشو به معنی نه تکون داد
- نه من الهه نور و روشناییم ...
تاعو پرسید
-حالا...یعنی تنها الهه زمان تا الان فقط دختر بوده ؟
بک جواب داد
-آره بقیه الهه ها همه در هردوجنس تا حالا ظهور کردن ولی الهه زمان ...در طول تاریخ این اولین باره که این اتفاق افتاده
تاعو نفس عمیقی کشید و گفت
- به هر حال من بازم میگم این غیرممکنه ... من تاحالا با زمان سرو کار نداشتم تنها کاری که کردم شفا دادن بوده!
بک بی خیال جواب داد
- خب تو ماه گرفتگی رو داری و بعد هم بستر شدن با زوجت که یه اژدهای اصیله تو قدرت هاتو به طور کامل دراختیار میگیری
تاعو سرخ شده بود و سرشو انداخته بود پایین ...منظور بکهیون از همبستر شدن ...قطعا همون سکس کردن بود ...
بک خندید
-تو واقعا خواستنی و بامزه ای ... گرسنه ات نیست؟
تاعو خجالت زده سرشو به معنی اره تکون داد ...
بک بلند شد
- خب پس میرم بگم برات غذا بیارن .. اونجا حمامه دوست داشتی ازش استفاده کن و بعد رفت
تاعو بعد رفتن بک با خودش گفت
" از این جهنم چطوری فرار کنم؟ هووووف "
یکم تو اتاق سرک کشید با دیدن کمد لباس ها و لباس های داخلش کمی ذوق کرد
"واو چه لباسایی !! "
و خندید و اروم گفت
- البته مدلای بعضی هاش ماله عهد چوسانه !
سمت پنجره رفت و پرده هارو کشید با دیدن منظره پشت پنجره شگفت زده شد اروم در بالکن رو باز کرد و داخل بالکن باشکوه اتاق شد...
تمام باغ قصر بزرگ پر بود از درختای سربه فلک کشیده و بلند و گل های رنگارنگ زیبا که با ترتیب های خاصی کناره هم کاشته شده بودن حتی بعضی از اونا خیلی عجیب بودن ولی منظره فوق العاده زیبایی رو از اون پنجره داشتن و تاعو رو که عاشق طبیعت بود محو خودشون کرده بودن تا اینکه در اتاق زده شد
تاعو نمیدونست باید چی کار کنه... هول شده بود... پس فقط گفت
- بفرمایین ..
بلافاصله در باز شد و خدمتکار ها با سینی هایی رنگارنگ داخل شدن و روی میز دونفره ی صرف عصرونه گوشه ی بالکن مشغول چیدن غذاها شدن
بعد تموم شدن کاراشون تعظیمی کردن
-امری دیگه ای داشتین بهمون خبر بدید و دوباره تعظیم کردن و رفتن
با رفتنشون تاعو با عجله سمت میز رفت و شروع به خوردن کرد...خیلی گرسنه بود...
کمی بعد دوباره در اتاق زده شد ... نمیدونست این بار چی منتظرشه...اما اینبار با عتماد به نفس بیشتری گفت
-بله بفرمایین
بک همراه یه پسره بی نهایت خوشگل داخل شدن
بک با دیدن در باز باکن خندید
-میبینم راه افتادی ... اوووم غذاخوردی ؟
تاعو کمی خجالت کشید و جواب داد
- بله.. ممنون
- خوبه ..
درو باز کردو گفت
- بیاین میزو جمع کنید
ودرو بست
پسر خوشگله جلو اومد و دست های تاعو رو گرفت و ذوق زده گفت
- وای بک باورم نمیشه یه هیبرید پاندا رو از نزدیک میبینم ... ولی کریس با این قضیه کنار نمیاد!
همون موقع خدمتکارا اومدن و میز داخل بالکنو جمع کردن و رفتن
بعد رفتن اونا بک سری تکون داد
- اره ... ولی مجبوره باهاش کنار بیاد
و رو به تاعو کرد و گفت
-این خوشگله لوهانه .. هیبرید آهو و لولو جون ایشونم تاعو هستن دیگه هیبرید پاندا...البته خودت فهمیده بودی ....
و خندید
لوهان هم لبخندی زد و گفت
-سلام .. تو واقعا شبیه پاندایی!
تاعو تعظیمی کرد
- ممنونم شما هم خیلی زیبایید
بک رفت زد رو شونه اش و سرشو به نشونه نه تکون داد و گفت
- اینجا بعد از کریس تو قراره مقامت بالاتر باشه پس به هیچکس تعظیم نکن
تاعو گیج پرسید
- چرا اینقدر مقامم بالاس ؟
لو هان جای بک جواب داد
-چون تو علاوه بر اینکه الهه زمانی و قدرتت جزو قدرتای برتره .. قراره همسر و زوج پادشاه این سرزمین هم باشی !
تاعو تمام تلاششو میکرد که این وقایع رو هضم کنه اما واقعا هضم نمیشد
پس صادقانه اعتراف کرد
-واقعا نمیتونم هضمش کنم
بک لبخندی زد
-درک میکنم ... اما مراسم سه روز دیگه اس و باید اماده بشی و رفتار هارو یاد بگیری
لوهان حرفش رو ادامه داد
-و ما اینجاییم که کمکت کنیم تا مراسمو درست انجام بدی
تاعو سرشو به معنی باشه تکون داد چیزی تو وجودش میدونست که این شروع این داستانه ..
#
روز مراسم :
تو این مدت تاعو حتی یکبارم کریسی که زوجش بود و ملاقات نکرد و هرچقدر میخواست فرار کنه نمیتونست.... چون هر چند ساعت یکی کنارش بود و تو طول روز اینقدر بهش تمرین میدادن تا درست رفتار کنه که درخور همسر پادشاه باشه که شب هم دراز میکشید تو دریای خواب غرق میشد
تاعو هر ده قدرت برتر رو دیده بود و با بک و لو دوست شده بود و به نظرش لی و دی او خیلی سخت گیر بودن
YOU ARE READING
minerva
Fanfictionby : zita & me😊 همه چیز خیلی سریع عوض شد... من یه آدم معمولی با رویاهای معمولی بودم... تا اینکه...