e33

184 37 22
                                    

کریس به همراه کای به اردوگاه مرگانا رفت...

میدونست مرگانا حالا که یه گروگان به مهمی تاعو داره قصد مذاکره داره نه جنگ ... پس بهش اسیبی نمیرسونه...

وقتی وارد چادر شد مرگانا به صندلیش تکیه داده بود ازجاش بلند شد و گفت
-اوه خدای من... برای یه لحظه حس کردم پدرت رو دیدم... واقعا شبیه شی... از لحاظ ابوهت و قدرت...بگذریم... بنشین... باید با هم حرف های مهمی بزنیم...

کریس از بین دندون های چفت شده ش همونطور که ایستاده بود گفت
-تاعو کجاست؟ با همسرم چی کار کردی؟!

مرگانا خندید و گفت
-اوه‌... همسرت! شنیده بودم تو مراسم ازدواجتون حتی نگاهشم نکردی و قبل از ازدواج فریاد میزدی من گی نیستم!

کریس چشم هاش رو چرخوند و گفت
-من برای یه گپ دوستانه اینجا نیستم! زود باش بگو چی ازم میخوای؟!

مرگانا خندید و از جاش بلند شد و کمی قدم زد و همزمان گفت
-هوم... چی باید بخوام... باید بخوام خودتو بکشی یا... باید بخوام یه عالمه طلا و جواهر بهم بدی یا شاید... اوه اره این خوبه!

به کریس نگاه کرد و گفت
-اول از همه... مقام منو به عنوان ملکه مادر بهم برگردون و دوم... کریستال رو جانشین خودت کن...میبینی؟ من اونقدر ها هم بدجنس نیستم! این کار رو که بکنی نه تنها ملکه عزیزت زنده میمونه... بلکه این جنگ هم تموم میشه!

کریس نفسش رو به زور بیرون داد و درحالی که از عصبانیت میلرزید گفت
-وقت میخوام تا فکر کنم!
مرگانا خندید و گفت
-اوه عزیزم... مگه ازت خواستگاری کردن؟

بعد دوباره خندید و گفت
-اما من عملا جای مادرت هستم پس.. بهت دو روز برای فکر کردن میدم... میتونی بری!

کریس چشم هاش رو بست و بعد برگشت و از چادر مرگانا بیرون رفت...
کای به محض دیدنش به طرفش دویید و گفت
-برادر... یه... یه اتفاق مهم افتاده..‌ باید بریم...

و تلپورت کرد..
کریس وقتی خودش رو توی کاخشون دید متعجب گفت
-ما اینجا... چی کار میکنیم؟!
کای توضیح داد
-خب...

فلش بک

به محض اینکه مرگانا تاعو رو توی سلولش تنها گذاشت و به طرف چادرش رفت تا برای ملاقات با کریس اماده بشه کریستال وارد اون سلول شد...

طلسمی خوند تا قدرت فیزیکیش رو بالا ببره و بعد یه گردنبند نامرئی کننده گردن خودش و اون یکی رو هم گردن تاعو کرد...

این گردنبند ها اخرین گردنبند های نامرئی کننده ای بودند که خواهر مرگانا یعنی مریدا ساخته شده بود...

تاعو رو که حالا به خاطر قدرتش سبک شده بود رو بغل کرد...

میتونست لرزیدنش رو توی بغلش حس کنه..‌.
نمیدونست مادرش با تاعو چی کار کرده که اینطوری تب و لرز کرده... فقط میدونست باید نجاتش بده!

تا اردوگاه لشکر کریس پرواز کرد...
میدونست کریس الان اونجا نیست ولی قطعا برمیگرده همونجا...

باید بدون گیر افتادن تاعو رو تحویل میداد...
یک دفعه فکری به ذهنش رسید... تاعو رو روی زمین خوابوند و یه درخت نزدیکش رو اتیش زد

خیلی طول نکشید که کریستال دید چند تا نگهبان نزدیک میان پس یه نامه کوتاه روی کاغذ نوشت و توضیح داد که این شخص بیهوش کیه و بعد گردنبند تاعو رو برداشت و به اردوگاه خودشون برگشت...

#

از اون طرف نگهبان ها تاعو رو پیدا کردند و سریع به فرمانده شون کای اطلاع دادند...

کمی بعد کای درحالی که داشت سر اون سرباز غر میزد که این نامه یه حقه س و چرا اون شخص همراه نامه رو اوردند وارد چادر بهداری شد

به محض دیدن تاعو اونو شناخت و اونجا بود که مطمعن شد متن نامه مسخره بازی نبوده‌‌...
اما حال تاعو خوب نبود...
تب و لرز شدیدی داشت...

کای به یکی از افرادش سپرد مراقب اوضاع باشه و بعد تاعو ی بیهوش رو با خودش انتقال داد...

اونو به کاخ سلطنتی برد و بعد خیلی زود سراغ مادر لی رفت و اون رو هم بالای سر تاعو برد و بعد... دنبال کریس رفت

پایان فلش بک

کریس گیج و شوکه از توضیحات کای وارد اتاق شد...
وقتی تاعو رو روی تختشون خواب دید نفس راحتی کشید مادر لی اونجا بود و داشت تاعو رو درمان میکرد...

وقتی کریس زو دید از جا بلند شد و توضیح داد
-تبشون قطع شده نگران نباشید...
کریس بی توجه به مادر لی جلو رفت و دست تاعو رو توی دستش گرفت..

مادر لی سری تکون داد و همراه کای از اتاق خارج شد و اجازه داد که پادشاهش کمی با همسرش خلوت کنه...

#

کای بعد از مدتی به زمین رفت و خبر پیدا شدن تاعو رو بهشون داد...

اگرچه این وضوع که دقیقا چه اتفاقی افتاده بوده و تاعو چطوری سر از اون جنگل در اورده براشون سوال بود اما همه خوشحال بودند که مرگانا دیگه اون برگ برنده ش رو نداره...

minervaWhere stories live. Discover now