اولین کاری که کریس کرد این بود که با کمک کای به تمم اردو های نزدیک خبر بفرسته که سریع بیان
و بعد تمام افراد حاظر توی پایتخت رو اطراف پایتخت مستقر کرد... اون افراد زیاد نبودند...باید امیدوار می بودند نیروی کمکی هرچه زود تر برسه....
سهون به محض اینکه همراه کای به کاخ برگشت یک راست به کتابخونه رفت تا دنبال طلسم های محافظی بگرده که بتونه دور شهر بکشه و با این کار حداقل سرعت لشگر مرگانا رو کم کنه!
اقدام بعدی کمک به تخلیه شهر بود... مردم رو به دهکده ها و شهر های اطراف پراکنده کردند...
این کار یک روز و نیم طول کشید که به نسبت سریع بود...
چند ساعت بعد از تخلیه شهر بود که نیروی کمکی رسید و توی شهر مستقر شد... باز هم به نسبت لشگر مرگانا ۱ به ۸ بودند... اما باز هم بهتر از هیچی بود...تو این مدت با کمک مادر لی حال تاعو بهتر شد و روز دوم... به سالنی که قبلا توش تمرین میکرد رفت سعی کرد یکم خودش رو اماده کنه و به یاد بیاره چطور باید از قدرتش به عنوان یه سلاح استفاده کنه!
داشتن قدرت کنترل زمان خیلی خوب بود... فقط اگه میتونست درست ازش استفاه کنه...
فعلا فقط میتونست یه محیط کوچیک رو مثلا یه اتاق رو زمان رو براش بگذرونه و برای بقیه ثابت نگه داره...
و اگه اون فرد هم از اون اتاق خارج بشه زمان براش متوقف میشه...بعد از شش ساعت تمرین بی حال روی زمین نشست...
اگه فقط...اگه فقط زود تر تمرین کردنو شروع کرده بود...تو همین فکر ها بود که با صدای قدم های کسی از جا پرید...
کریس بود....-اینجا چی کار میکنی؟هنوز کاملا خوب نشدی...
تاعو جواب داد
داشتم مبارزه تمرین میکردم... قبلا... میتونستم راحت از قدرت های الهه زمان استفاده کنم ولی الان... تقریبا یادم رفته...کریس اخمی کرد و گفت
-برای چی میخوای مبارزه کنی؟!تاعو گیج از اخم کریس اروم جواب داد
-خوب چون... میخوام کمکت کنم...میخوام با مرگانا مبارزه کنم ...
کریس سر تا پای تاعو رو نگاه کرد و گفت
-لازم نیست... همین الان برگرد به رخت خوابت...تاعو خواست مخالفت کنه اما کریس نذاشت حرفش رو تموم کنه گفت
-زود باش...
تاعو سرش رو پایین انداخت و گفت
-به من... اعتماد نداری نه؟ حق داری... من... قدرتی ندارم...نباید هم بهم اعتماد کنی... ولی...شاید بتونم کمک کنم...کریس اخمی کرد و گفت
-تاعو یه حرفو چند بار باید تکرار کنم؟ برگرد به اتاق...
تاعو نگاهش کرد و چیزی نگفت و توی سکوت به طرف اتاق راه افتاد...#
کریس اخر شب به اتاق تاعو رفت... تاعو توی تختش دراز کشیده بود و چشم هاش رو بسته بود اما کریس از لرزش کوچیک پلک هاش میفهمید که خواب نیست...
کنارش نشست و وانمود کرد که نمیدونه خواب نیست و شروع به حرف زدن کرد
-لجباز.. نمیدونم چرا نمیخواد بفهمه مساله اعتماد نداشتن به اون و مهارت هاش نیست... من فقط میترسم... میترسم دوباره از دستش بدم...این یه چند روز داشتم دیوونه میشدم... تموم این یه سال به خودم میگفتم جاش امنه...
این جنگ به زودی تموم میشه و میرم یه دل سیر بغلش میکنم... ولی...بعد دست تاعو رو توی دستش گرفت و خطاب بهش گفت
-خواهش میکنم به حرفم گوش کن تاعو نمیخوام از دستت بدم... نگرانم نگن...و بعد بلند شد و از اتاق بیرون رفت...
تاعو چشم هاش رو باز کرد وبه سقف خیره شد
میدونست کریس فقط نگرانشه و خوبی اونو میخواد ولی...یه چیزی توی وجودش... یه حسی که نمیشناخت سرش فریاد میزد و میگفت اون بهش اهمیتی نمیده...
تاعو نشست و سرش رو توی دست هاش گرفت و بعد از مدتی سرش رو به طرفین تکون داد تا این افکار منفی رو از خودش دور کنه...
جوشونده ای که مادر لی براش حدودا یک ساعت پیش اورده بود و گفته بود سرد بخوردش هنوز روی میز بود...
برش داشت و اون رو سر کشید...بعد اروم سر جاش دراز کشید و بلافاصله چشم هاش گرم شدند و خوابش برد...
با صدای فریاد هایی از بیرون کاخ که از پنجره می اومد از خواب پرید...
یه خدمتکار رو دید که درحالی که میلرزه گوشه ی اتاق توی خودش جمع شده پرسید
-چی شده؟! این سرو صدا ها چیه؟دختر خدمتکار با لکنت گفت
-ل...لشگر...دو...دوشمن... تقریبا... به کاخ... رسیدن...م... ما... همه... همه مون... می...میمیریم!تاعو به طرفش رفت و سعی کرد ارومش کنه اما بعد از مدتی بی خیال شد...
از پنجره بیرون رو نگاه کرد...حق با اون دختر بود... یه سری سرباز مسلح... داشتند دروازه رو میشکستند تا وارد کاخ بشن...
تاعو به طرف در اتاق رفت اما همین که خواست در رو باز کنه با کریس رو به رو شد...
کریس جلو تر اومد و وارد اتاق شد و گفت
-تاعو... فک کنم... اوضاع بیرون رو دیدی...تاعو اروم سرش رو به معنی اره تکون داد...کریس گفت
-برای همین... این رو برات اوردم...و خنجری رو به تاعو داد و گفت
-این یه خنجره خاصه... یه خراش ازش... میتونه در عرض بیست دقیقه طرف رو بکشه و اگه تو جایی مثل سینه فرو بره فقط یک دقیقه طول میکشه.. تاعو این... اخرین دفاعته... فهمیدی؟ من باید برم... به هیچ وجه از این اتاق بیرون نیا!و بعد نگاهی به تاعو انداخت و جلو اومد و محکم لب هاش رو بوسید و لبخند کوچیکی زد و از اتاق خارج شد
YOU ARE READING
minerva
Fanfictionby : zita & me😊 همه چیز خیلی سریع عوض شد... من یه آدم معمولی با رویاهای معمولی بودم... تا اینکه...