e5

364 63 12
                                    

بعد از اینکه تاعو و کریس از دید اونا خارج شدن سوهو پرسيد
- الان تاعو بازندس نه ؟
بک با عصبانيت سمتش برگشت و حرصی گفت
- تو خجالت نميکشی ؟ اون داشت ميمرد اما تو به فکر برد و باختی؟!
با هر کلمه و سوال از بدن بک نور کور کننده ای ساطع ميشد
همه جلوی چشماشونو گرفته بودند
سوهو نالید
- خيلی خب خيلی خب ببخشيد حالا اون لامپتو خاموش کن لطفا
چان با چشمای بسته بک رو که درست جلوش بود بغل کرد و سعی کرد آرومش کنه
-شیش...اروم باش هانی ...سوهو شکر خورده ... اروم باش عشقم
کم کم از شدت نور بدن بک کم ميشد تا اینکه به طور کامل قطع شد
سوهو بلافاصله با اخم گفت
-یااااا یودای الدنگ ... خودت شکر خوردی!
چان با خونسردی گفت
- اگه چشماتو دوست داری دهنتو ببند داداش کوچيکه!
بعد هم همراه بکهیون به سمت اتاقشون راه افتادند...
سوهو همونطور به رفتن چانیول و بکهیون خيره شده بود با اخم گفت
- یک بار من اون گوش دراز رو از گوشاش اعدام ميکنم! حالا ببینین
و حاضرین رو به خنده انداخت
سهون هم رو به لوهان گفت
- بيا بریم آهویی...
و دستشو رو شونه های لو انداخت و رفتن
کيونگ هم با لحن سردی به سوهو گفت
-بهتره مراقب حرف زدنت با اون پاندا باشی... اینجا خيلی طرفدار داره که البته زوج خودتم یکی از اوناس!
و به سمت کای برگشت و با لحن کاملا متفاوتی گفت
-  کایا امروز قرار بود بعد مبارزه بریم شکار!
کایسریع گفت
- آه ... اره یادمه عزیزم... بریم اماده بشيم...بریم...
بعد از رفتن کایسو سوهو برگشت تا از چن بخواد بپرسه که اون چی فکر میکنه اما دید اونا نيستن !!!
سوهو رو به لی برگشت و با ناراحتی پرسید
-من حرف بدی زدم عشقم ؟؟؟
لی هم اخمی کرد و جواب داد
- معلومه سوهو تو اصن به این توجه نکردی که تاعو نزدیک بود بميره واقعا توقع نداشتم ازت !
سوهو ترسید‌.. نمیخواست عشقش رو ناراحت کنه... سریع گفت
- ببين لی... من... خب ...متاسفم
لی روشو برگردوند و سمت قصر رفت و سوهو بدو دنبالش رفت و تمام راه رو معذرت خواهی ميکرد
#
اتاق شيوچن
شيومین خودش رو برای چن لوس کرد
-وایييييی من از بس نگران شدم ضعف کردم گرسنه ام شد چن چنی...
چن خندید
- عزیز من تو کی گرسنه ات نيست؟
و صورت شيو رو نوازش کرد
شيو دستشو پس زد ... با اخم الکی ای گفت
- یااا چرا همه منو مسخره ميکنن؟!
چن اروم کنارش نشست...متوجه مصنوعی بودن اون اخم نشده بود ... خواست از دلش در بیاره... گفت
- اشکال نداره عزیزم ...
و جلو اومد و اروم و کوتاه لبشو بوسيد بعد گفت
-به خدمتکارا ميگم که چند تا از غذاهای مورد علاقتو بيارن خوبه ؟
شيو ریز خندید و اخم هاش رو باز کرد
- عاليه و در عوض من باید چطور جبران کنم شاهزاده ام ؟
چن ادای فکر کردن در آورد
-اووووم شاید با کمی اراستن خود برای همسر عزیزتان و شبی رویایی جبران شود!
و خندید ... شيو هم قهقهه ای زد
- حتما شاهزاده ... حالا لطفا بگویيد برایم غذا بياورن تا بعدا بنده تلافی نمایم!
چن خندید  و سر شیومین رو نوازش کرد...
-باشه شکموی من ..
و به خدمتکارا دستور داد که براشون غذا بيارن
بعد تموم کردن غذاها چن با لبخندی خبيث روی شيومين دراز کشيد و با شیطنت گفت
- بی نهایت منتظر امشب هستم الهه من...
شيومين خنده بانمکی کرد و در جواب گفت
- من هم همينطور سرورم .. دلم خيلی برای چن کوچولو
تنگ شده
چن لباشو کوتاه بوسيد
-پس تا من گشت زنی امروز رو تموم ميکنم وقت داری
واز روی شيو بلند شد و اتاقو ترک کرد
#
کيونگسو سوار بر اسب مشکی اصيلش با سرعت تو جنگل ميتاخت و کای سوار بر اسبی قهواه ای پشت سر کيونگ دنبالش ميکرد
کای با پاهاش به شکم اسب ضربه زد و سرعت تاختنشو بيشتر کرد و افسار اسب کيونگسو رو کشيد و نگهش داشت
- کيونگ بسه ... الان تقریبا وسطای جنگليم ... چرا خواستی بيایم اینجا؟
کيونگ از اسبش پایین پرید و سعی کرد کای اشک هاش رو نبینه...
-چون خستم از همه چی...
کای هم اومد پایين و دوید سمتش و از پشت بغلش کرد و اینطوری اونو متوقف کرد
-کيونگسویا محض رضای خدا بهم بگو ... باهام صحبت کن دليلشو بگو خودتو خالی کن. خوشم نمياد که من زوجتو محرم رازت نميدونی!
کيونگ آروم گفت
- کایا ... من ... من...
تو بغلش برگشت و دستشو دور کای حلقه کرد ... هنوز نمیتونست بگه...پس درخواست کرد
- ميشه شب اینجا بمونيم ؟؟؟
کای فکری به سرش زد... پرسید
- قول ميدی شب برام تعریف کنی؟
کيونگ آهی کشید و گفت
- اره قول ميدم شب توی کلبه مخفی بهت بگم الان فقط ميخوام تو بغلت آرامش بگيرم...
#
تو قصر
سهون مشغول بررسی و رسيدگی به درخواستای مردم تو کتابخونه بود و لوهان هم درحال مطالعه و رمز گشایی کتاب های خيلی قدیمی درباره هيبریدای پاک بود
لو بعد مدتی رو به سهون کرد  و صداش زد
-سهونی؟
سهون لبخندی زد و به طرفش برگشت
- جانم ؟
لوهان با کتاب جلو اومد و کتاب رو روی میز سهون گذاشت و گفن
-این قسمت از این کتاب خيلی گيج کنندس نميتونم بخونم
سهون پرسید
-کجاش؟
لو هان آروم روی کتاب دست کشید و به بخشی اشاره کرد و پرسید
-سهونی .. ميشه بهم بگی چی نوشته؟
سهون توجه شو به کتاب مقابلش داد و با خوندن تنها چند خط ازش چشماش گرد
شد
لوهان با ذوق خاصی پرسید
-خب ميتونی ؟؟؟
سهون درحالی که سعی می کرد آرامش خودشو حفظ کنه گفت
- تو از این تاحالا چيزی فهميدی؟
لو ذوقش کور شد ...با ناراحتی گفت
- تو هم چيزی ازش نفهميدی نه؟ من حتی عنوانشم نتونستم بخونم! این بخش خطش خيلی قدیميه من بلد نيستم
خواست کتاب رو برداره که سهون گفت
-من جمع ميکنم تو برو استراحت کن
لو گیج گفت
-ولی...
سهون سعی کرد صداش نلرزه دوباره گفت
-لو... جدیدا خيلی خسته به نظر ميای عزیزم برو یکم استراحت کن
لو لبخند خوشگلی زد
- اوه...باشه پس‌...  ممنون عزیزم
و لب سهونو کوتاه بوسيد و از کتابخونه بیرون رفت
سهون لبخندی زد که بعد از بيرون رفتن لو از اتاق لبخندش محو شد و مشغول
مطالعه کتاب شد
#
اروم چشماشو باز کرد و با دیدن تاعو که تو بغلش خودشو جمع کرده بود و مثل بچه ها خوابيده بود لبخندی زد و اروم طوریکه تاعو رو بيدار نکنه از روی تخت بلند شد
که با گرفته شدن دستش توسط تاعو برگشت و به قيافه فوق العاده کيوت تاعو نگاه کرد که درحالی که سعی داشت یک پلکشو باز نگه داره ازش پرسيد
- کجا ميری؟
کریس جواب داد
- باید برم کار دارم
-لطفا بمون !
کریس خم شد و پيشونيشو بوسيد
-بخواب ... من تا دوساعت دیگه بر ميگردم
تائو لبشو گزید
-کجا ميری؟بهم بگو...
کریس اخمی کرد و با لحن عصبانی ای گفت
- اینش به تو مربوط نيست!
دست تاعو شل شد... آروم کریس رو رها کرد و سرشو تکون داد
-متاسفم ...
و دستش رو جمع کرد و چشم هاش زو بست
کریس لبشو گزید با اینکه ميدونست زیاده روی کرده ولی اهميت نداد و از در اتاق خارج شد اما قبل اینکه درو ببنده حرف تاهو لبخندی محو رو روی لبش به وجود اورد
-مراقب خودت باش...
تاعو بعد از اینکه از رفتن کریس مطمعن شد بلند شد نشست و متکای کریسو برداشت
سمت در پرتش کرد
-مرتيکه روانيه خر ... شيزوفرنی... ایيييييييش تاعو خيلی
احمقی که فکر کردی اون بی احساس عوض شده پابو پابو پابووو...
مشتاشو به تخت ميکوبيد اخر سر زانوهاشو تو شکمش جمع کرد و سرشو رو زانوش گذاشت درحالی
که گریه ميکرد به بخت بدش هم لعنت ميفرستاد خوابش برد
#
سهون پيش کریس رفته بود و طول اتاق قدم ميزد ...حرصی گفت
-ميدونستم ... ميدونستم به اون جادوگر هم نميشه اعتماد کرد!
کریس چشماشو چرخوند
- سرم گيج رفت سهون بتمرگ و عین یه مرد بگو چه خبره!
سهون بدو اومد و دستاشو رو ميز گذاشت و روی ميز خم شد
-تو اینو بخون
اونوقت حال منو ميفهمی!
کریس اخم کرد ...پرسید
-مگه چی توشه ؟
سهون عصبی خندید و گفت
- اون جادوگره به اصطلاح سفيد و پاک به ما نگفته بود که اینکه اونا باردار بشن و طلسم اون عجوزه شکسته بشه خالی خالی نيست برادر من !
کریس اخمش پررنگ تر شد
سهون موهاشو تو مشتش گرفت
-وای خدا اخه چرا اینکارو کردم؟ نه... نه... نباید لوهان باشه نه نه ...
کریس محکم کوبيد رو ميز وپاشد و سمت سهون خم شد داد زد
- منظورت چيه لعنتی؟؟
سهون هم متقابلا با داد توضیح داد
- اون طلسم خيلی قویه داره و شکستن اون تاوان داره یک تاوان بزرگ !اونم اینه که یک هيبرید پاک به عنوان قربانی به دست کسی که اون طلسم رو اجرا کرده کشته ميشه که یعنی مرگانا ...
با این حرفش کریس شکه شد و روی صندلی تقریبا افتاد و سهون ادامه داد :
-کریس اون هيبرید ممکنه یکی از زوج های ما یا بچه هامون باشه ميفهمی ؟؟؟اوه خدای من .. اگه ميدونستم هيچ وقت نميذاشتم اون پيرمرد خرفت اینکارو کنه و
منم به حرفش گوش بدم
کریس حسابی به فکر فرو رفته بود و سهون همونطور تو اتاق رژه ميرفت و با نگرانی و عصبانيتی زیادی غر ميزد و ابراز نگرانی ميکرد تا اینکه کریس از کوره در
رفت و داد زد
-خفه شو سهون!
سهون لال شد
کریس آهی کشید و گفت
-برو پيش معشوقه ات و باهاش رابطه های کنترل شده برقرار کن که باردار نشه ... تا منم ببينم چه گلی به سرم بگيرم...
سهون سرشو تکون داد و باشه ای گفت و از اتاق بيرون خارج شد و سمت باغ رفت تا قبل از اینکه بره دیدن لوهان حال و هواش عوض بشه... نمیخواست لوهان چیزی بفهمه...
بعد از رفتن سهون کریس تا شب تو کتابخونه موند تا درباره این قضایا فکر کنه ...
دلهره از دست دادن تاعو یک لحظه هم ولش نکرد.. چراکه اون اميدشون بود تا بتونن مرگانا رو شکست بدن
#
افتاب غروب کرده بود و کای و کيونگسو اتيش کوچکی جلوی کلبه مخفی درست کرده و کنارش نشته بودن ...
کای درحال کباب کردن خرگوشی بود که عصر شکار کرده بود و کيونگسو به آتيش زل زده بود
بالاخره کای سکوتو شکست
- کيونگ نميخوای بهم بگی ؟ تو ظهر قول دادی‌....
کيونگ اهی کشيد و بلاخره گفت
- ميدونی کایا ...من خيلی بدبختم
کای اخم کرد
-کی گفته تو بدبختی؟
کيونگسو لبخند غمگینی زدو همونطور که به کای نگاه می کرد گفت
- هيچ کس ... خودم ميفهمم ...
کای سعی کرد آرومش کنه
-اینا همش تلقينه ... تو منو داری و من تورو خوشبخت ميکنم
کيونگسو چونشو روی زانوهاش گذاشت
اگه تاعو باردار بشه چی؟ ... ميدونم تو بچه ها رو دوست داری کایا و من نتونستم بچمونو سالم بدنيا بيارم....
کای اروم به کيونگ نزدیک شد و بغلش کرد و روی موهای قهوه ای رنگش بوسه ای کاشت
- هيچ وقت من بچه رو به تو ترجيح نميدم کيونگسویا ... تو برای من از همه چی مهم تری
و دماغشو کشيد که داد کيونگ دراومد :یاااااا
کای خندید
- اینو کشيدم که دیگه به اون پاندای زشت حسودی نکنی!
کيونگ زیر لبی گفت
- کجاش زشته ؟
کای شنید و جواب داد
-واسه من زشته ... حالا هم بدو بيا که این خرگوشه خوشمزه یکم بهش دیر برسيم رسما جزغاله ميشه
و با این حرفش لبخندی روی لبای قلبی عشقش نشست که اونو مصمم کرد که تا زمانی که عمر داره لبخند رو مهمون اون لبا بکنه
اونشب کای تمام تلاششو بکار گرفت تا دیگه کيونگسو حسودی نکنه و خب موفق هم شد اونشب برای کيونگسو ميشه گفت یکی از بهترین شب هایی بود که با
عشقش گذرونده بود طوری که حتی یکبار دیگه هم به اون موضوع فکر نکرد
اونشب اون دوتا زوج عاشق تو بغل هم تو کلبه مخفی به خواب عميقی رفتن بی خبر از اینکه علت حسادت های بيجای کيونگسو خيلی زودتر از اونکه فکرشو بکنن
به حقيقت پيوسته...
تا دوهفته بعد لی اصلا به سوهو محل نميداد.. نه به خاطر تاعو بلکه اونشب حقيقتی رو از سوهو فهميد که لی رو از خودش نا اميد کرد و از اون روز که پی برد
واقعا اون موضوع حقيقت داشته افسرده شد
فلش بک
سوهو نالید
-ليا به من گوش کن... تو چت شده چرا چند وقته هر کاری من ميکنم بهم گير ميدی و قهر ميکنی؟
لی برگشت و اخم گفت
-برای اینکه تو اصلا ملاحضه نميکنی ... تو حتی برای زوج برادرت که نزدیک بود بميره نگرانم نشدی!
سوهو با اخم متقابل جواب داد
- مشکلات شخصی کریس و تاعو به من مربوط نيستش که بخام به خاطرشون خودمو ناراحت کنم
لی رسما جيغ زد
-اصلا تو به چيزی به جز او ک/یر بی صاحاب موندت اهميت ميدی ؟ فقط ميخای منو بکنی اره؟
سوهو از عصبانيت قرمز شد و سيلی محکمی به لی زد که باعث شد لی روی
زمين بيوفته
لی دستشو جای سيلی گذاشته بود با چشمایی پر که هر لحظه ممکن بود سدش شکسته بشه برگشت و بهش نگاه کرد و با لحنی که قلب شکسته ش رو کاملا نشون میدا  گفت
- تو خيلی عوض شدی سوهو دیگه تورو نميشناسمت ! تو اون عشق من نيستی من عشقمو ميخوام.. اون عشقی که بهم اهميت ميداد نه تو که هر هفته فقط یکبار ميای و با من به خشن ترین روش سکس ميکنی بعد ميری ... حالا هم بعد دوهفته اومدی بازم فقط به فکر سکس بامن بودی نه اینکه علاقه..هق تو ..هق ابراز کنی و بالاخره سد چشماش شکسته
شد و اشکاش روی گونه هاشو تر کرد
- متاسفم که دیگه نميتونم راضيت کنم
و از اتاق زد بيرون و سوهو رو تو بهت حرفاش تنها گذاشت
پایان فلش بک
اون روز هم مثل چند روز قبلی لی تو باغ نشسته بود و با نيروش گل هایی که پژمرده شده بودن رو به شادابشون ميکرد
اهی کشيد و به درخت پشت سرش تکيه زد و
اروم دستش دیگشو روی شکمش کشيد وبا بغض آروم گفت
-سرنوشت تو چيه کوچولوی من ؟؟؟ تو هم مثل بقيه ميميری؟؟؟
و قطره اشکی از چشمش پایين چکيد و ادامه داد
- هرچند پدرت بهم خيانت کرد ولی اگه تو سالم و سلامت و همچنين زنده بدنيا بيای دلم ميخاد بهش یه فرصت دوباره بدم .. گوش کردی کوچولوی مامان ؟
و قطره های اشک پشت سره هم گونه هاشو خيس ميکردند
چشماشو به اسمون دوخت و بلند زجه زد
- خدایا خواهش ميکنم ... التماس ميکنم سالم و زنده بدنيا بياد خواهش ميکنم
و دستاشو روی دهنش گذاشت و گریه رو ادامه داد... تا اونجایی که همونطور نشسته خوابش برد

minervaWhere stories live. Discover now