تاعو به لوهان عکسی توی موبایلش رو نشون داد و گفت
-لو...این پسر لیامه...اون...بهترین دوست من بوده... از زمان مهد کودک تا...لوهان نگاهش کرد و خودش حرفش رو کامل کرد و گفت
-تا قبل از اینکه کای تو رو به نرلند بیاره...تاعو اروم سرش رو به معنای اره تکون داد و گفت
-خیلی یهویی رفتم... بعدش هم... اونقدر درگیر بودم که... کلا فراموشش کرده بودم...ولی... از خودم خجالت میکشم که به این راحتی همه چیزو راجبش فراموش کرده بودم لو....لوهان اروم با دستش کمر تاعو رو نوازش کرد
تاعو ادامه داد
-ولی اون فراموشم نکرده بود... مطمعنم همه کاری کرده تا باهام در تماس باشه... اما مشکل اینجاست... قطعا اجازه ندارم باهاش... در ارتباط باشم...لوهان دستش رو گرفت و گفت
-اما تو میخوای باز هم ببینیش مگه نه؟
تاعو گفت
-البته! ولی...لوهان سری تکون داد و گفت
-حتما دوست خیلی عزیزیه...
تاعو لبخند کوچیکی زد و گفت
-اره... اون... خیلی برام عزیزه....فلش بک
مربی دست پسر بچه رو گرفت و رو به بقیه بچه ها گفت
-بچه ها... این کوچولو اسمش تاعو عه... قراره از این به بعد با تو کلاس ما باشه...و بعد به تاعوی کوچیک گفت که بره و کنار چند نفر بشینه...
از امروز... تاعو دیگه یه بچه عادی نبود...
بهش گفتند که پدرش دیگه نمیاد و در نتیجه.. قراره اونجا زندگی کنه!توی یه یتیم خونه...
بچه های این کلاس کسایی بودند که قرار بود بقیه عمرش رو باهاشون سر کنه...معلم یا بهتر بگیم سرپرست کلاس به هر بچه ای متناسب با سن خودش یه تمرین داد اما بعد از تموم شدن کلاسش...
چند تا بچه بزرگ تر به طرفش اومدند...اونها وسایل تاعو رو روی زمین ریختد...
یکیشون عرسک مورد علاقه ش رو که تنها اسباب بازی ای بود که با خودش اورده بود رو خراب کرد و اون یکی حتی کتکش زد...اما یک دفعه شخصی برای نجاتش اومد...
یه پسر که فقط چند سال از تاعو بزرگ تر بود اما به نظر می اومد بقیه بچه ها ازش حساب میبرن...لیام!
از اون روز به بعد لیام بهترین دوست تاعو شد...
از اونجا که بنا به دلایلی نا معلوم هیچ کدوم هیچ وقت به فرزندی گرفته نشدند تاعو و لیام خانواده هم شدند...دوتا دوست...
تبدیل به دوتا برادر نزدیک شدند...حتی یه کار هم نبود که بدون مشورت با هم انجام بدند...
وقتی لیام فهمید تاعو به مرد ها گریش داره ... برخلاف انتظار تاعو اون رو حمایتش کرد و ازش رو برنگردوند!
اون دوتا... واقعا به هم نزدیک بودند...حتی وقتی از یتیم خونه بیرون اومدند خونه ای اجاره کردند تا با هم زندگی کنند...
تا اینکه یه سری اتفاق باعث شد لیام به یه شهر دیگه بره...
اما به تاعو قول داد هر روز با هم در تماس باشند...
تا اینکه
YOU ARE READING
minerva
Fanfictionby : zita & me😊 همه چیز خیلی سریع عوض شد... من یه آدم معمولی با رویاهای معمولی بودم... تا اینکه...