بعد از حرفی که مرگانا زد خنجر از دست تاعو افتاد...
بعد هم دستاش رو روی سرش گذاشت و چند ثانیه ای توی همون حالت موند و بعد... انگار نه انگار همین چند ثانیه ی پیش درد میکشیده خم شد و خنجر رو از روی زمین برداشت و به طرف کریس راه افتاد...
تا زمانی که با اون خنجر به کریس حمله نکرده بود کریس نفهمید ماجرا چیه و وقتی هم که فهمید داد زد
- تاعو! داری چی کار میکنی؟ داری به من حمله...یه دفعه متوجه شد قضیه از چه قراره... همونطور که حملات تاعو رو دفع میکرد خطاب به مرگانا گفت
- پس..نقشه ت اینه؟مرگانا خندید و گفت
- دقیقا... و حالا...من و دخترم قراره از نمایش لذت ببریم!
کریس به تاعو نگاه کرد و گفت
- تاعو...خواهش میکنم باهاش بجنگ! اون طلسم هرچی که هست تو ازش قوی تری!مرگانا خندید و گفت
- جدا؟ اما من که اینطور فکر نمیکنم....بزار یه چیزی بهت بگم...در هر حال تو جای بچه ی منی... اینو به عنوان یه لطف برات انجام میدم... همسر عزیزت...تحت کنترل من نیست...کریس جا خورد اما حمله های پی در پی تاعو وقتی برای تعجب براش نمیگذاشت...
مرگانا ادامه داد
-باید برات سوال باشه "پس چرا داره به من حمله میکنه؟!" مگه نه؟ خوب جوابش اینه... اون فقط داره به کسی که بیش تر از همه متنفره حمله میکنه...کریس پرواز کرد و از زمین فاصله گرفت و به تاعو نگاه کرد...
مرگانا نچ نچی کرد و گفت
- پرواز بر خلاف مقررات دوئله پادشاه!کریس سر مرگانا داد زد
- خفه شو! فقط خفه شو!
و بعد چیزی زیر لب گفت و یه سری طناب در تاعو پیچد و دستاش رو بست...کریس جلو رفت و رو به روش ایستاد و اروم صورتش رو نوازش کرد...چشم های تاعو کاملا سیاه شده بود و دیگه هیچ سفیدی ای توش معلوم نبود....
کریس این طلسم رو خوب میشناخت...فرد طلسم شده...یا باید کسی که ازش متنفره رو بکشه و یا کشته بشه...تا این طلسم تموم شه
زیر لب گفت
- واقعا...ازم متنفری...ولی...بهم بگو چرا؟تاعو لب هاش رو از هم فاصله داد و با صدای دورگه ای گفت
-ازت متنفرم...چون آرزوم رو ازم دزدیدی و آینده م رو به عنوان یه وکیل نابود کردی....ازت متنفرم...چون منو از جایی که میشناختم دزدیذیدی و به ین دنیای مزخرف آوردی و من...حتی حق ناله و اعتراض هم نداشتم!
ازت متنفرم... چون تقصیر توعه میناه مرده دنیا اومد... به خاطر نجات جون تو اون مرد!
ازت متنفرم...چون به خاطر شایعی ای که راجب تو بود زی هاائو داشت میمرد!
ازت منفرم...چون زندگیم رو نابود کردی!
ازت متنفرم...چون تنها دوستم رو تبدیل به دشمنم کردی !
YOU ARE READING
minerva
Fanfictionby : zita & me😊 همه چیز خیلی سریع عوض شد... من یه آدم معمولی با رویاهای معمولی بودم... تا اینکه...