e27

199 35 40
                                    

کریس بعد از بوسیدن پیشونی تاعو اروم در اتاق رو باز کرد
خیلی آروم وارد اتاق شد و بعد هم اروم کنار رفت تا تاعو پست سرش وارد بشه ...

تاعو توی سکوت به محض ورودش به اتاق ... اتاق رو از نظر گذروند...

یه اتاق خیلی ساده... که بی شباهت به اتاق های کلبه نبود!

حتی وسایل اتاق... خیلی شبیه وسایل کلبه بوند...
یه گوشه ی اون اتاق... یه زن توی لباس های مخصوص ملکه نشسته بود... با اینکه مسن شده بود و بیشتر موهاش سفید بودند و صورتش چین و چروک افتاده بود اما...هنوز هم زیبا بود...

کریس جلو تر رفت و این باعث شد اون زن ببیندش...
وقتی از جاش بلند شد لبخندی زد و به طرف کریس راه افتاد و گفت
-اوه خدای من! کارلوس! باورم نمیشه ! تو... بلاخره اومدی!
اگه کریس به تاعو هشدار همچین اتفاقی رو نداده بود قطعا تاعو گیج میشد اما الان کاملا آمادی این موضوع رو داشت...

اون زن جلو اومد و محکم کریس رو بغل کرد و بعد رو به هیوک که توی بغل کریس بود گفت
-اوه پس تو باباتو زود تر از من دیدی آره کریس؟پسر قشنگم... بیا... بیا بغل مامان!

و بعد دست هاش رو سمت هیوک دراز کرد تا بغلش کنه...
تاعو خیلی سریع متوجه شد که ماجرا ازچه قراره...

مادر کریس...هیوک و کریس رو با بچگی های پسرش و همسرش اشتباه گرفته بود پس بی صدا لبخند زد و چیزی نگفت...

به هیوک که گیج شده بودنگاه کرد...
خوب... طبیعتا هیوک بغل مادر بزرگش نرفت پس کریس مجبور شد بهونه ای بیاره تا این رفتار پسرش رو توجیه کنه

-بزار همینطوری بمونه.. خیلی وقته  که منو نویده... فکر کنم پسرم میترسه من ولش کم و برم!

مادر کریس... لبخندی زد و دست هاش رو پایین آورد
- البته ! حق داره اینطور هم بهت بچسبه! خیلی وقته نه به دیدن من اومدی و نه بقیه همسر هات..

اینجا بود که متوجه حظور تاعو شد
-اوه خدای من ! اون پسر دیگه کیه؟
به طرف تاعو اومد و تاعو هم خودش رو خیلی آروم معرفی کرد
- آم...من تاعو هستم...من...

زن اخمی کرد و وقتی دید که تاعو به کریس نگاه میکنه به طرف کرس برگشت و بهش چشم غره ای رفت و گفت
- همسر اون مردیکه ای که اون جا وایساده مگه نه؟! آه خدای من...

برگشت سمت کریس و گفت
-تو! کی میخوای دست از حامله کردن ملت برداری؟ هان؟!

کریس لبخند مضطربی زد و چیزی نگفت
اما مادرش به طرف تاعو برگشت و با نگاه مهربونی گفت
-اصلا نگران نباشی ها! حتما وقتی فهمیدی همسر دیگه ای هم داره خیلی نگران شدی! اما... من سعیمو میکنم باهات بد رفتاری نکنم... به شرط اینکه تو هم سعی کنی رفتار خوبی داشته باشی...

و بعد لبخند دوستانه ای زد و ادامه داد
- بگذریم... من آشیلین هستم! مثل بقیه زنای اول وادارت نمیکنم بهم خانم یا همچین چیزی بگی... امیدوارم با هم دوست های خوبی بشیم!

تاعو به زور جلوی خنده ش رو گرفته بود و گفت
- بله...من هم امیدوارم...ما...آشیلین...

آشیلین جلو تر اومد و به بچه ی توی بغل تاعو نگاه کرد و گفت
-عزیزم..چقدر کوچولوعه!

بعد به تاعو نگاه کرد و گفت
- ببینم...به خاطر اینکه پسری انقدر بچه ت کوولوعه یا اون مرتیکه اصلا بهت نمیرسیده؟!

قبل از اینکه تاعو حرفی بزنه کریس مداخله کرد
- ما...آم...چیزه...آشیلین...عزیزم...میشه اجازه بدی من تاعو رو ببرم و اتاقش رو نشونش بدم؟

آشیلین چشم غره ای بهش رفت و گفت
- باشه باشه...
و بعد به طرف تاعو برگشت و گفت
- اصلا نگران چیزی نباش و انقدر هم با رو دربایسی نگاهم نکن باشه؟ هیرچزی نیاز داشتی به خودم بگو..

تاعو لبخندی زد و آروم گفت
-چشم...
آشیلین سرش رو نوازش کرد و بعد به زی هائو نگاه کرد و گفت
- ببین ترو خدا انقدر کوچیکه دلم نمیاد بوسش کنم... حالا عیبی نداره فعلا که این جنگ لعنتی تمومی نداره بزرگ تر که شد میبوسمش

وقتی بلاخره کریس و تاعو از اتاق آشیلین بیرون اومدند تاعو نتونست خنده ش رو بیش تر از این نگه داره و از اونجایی هم که نمیخواست کریس رو موذب کنه با صدای ارومی شروع به خندیدن کرد... که کریس جواب داد
- آره... خودم میدونم پدرم واقعا یه عوضی بوده که دخترای زیادی رو حامله کرده...

تاعو خنده ش رو تموم کرد و آروم گفت
- فقط... موقعیت جالبی بود...

بعد از چند دقیقه توی سکوت قدم زدن تاعو گفت
- راستش... داشتم فکر میکردم مادرت... واقعا زن فوق العاده ای بوده...روی زمین... خیلی کم پیش میاد زنی بتونه...همسر های دیگه ی شوهرش رو کنار خودش تحمل کنه... واقعا حیفه که...نمیتونم به عنوان مادرت باهاش آشنا بشم و اون...منو همسرت و نمیدونم چطور بگم...عروس خودش بدونه؟...

کریس لبخندی زد و سری تکون داد و گفت
- آره... واقعا حیف شد...مطمعنم... مادرم اگه تو رو با اون عنوان میشناخت... حسابی تحت تاثیرت قرار میگفت و علاشقت میشد...

به محل قرارشون با کای رسیدند اما کای هنوز اونا نبو کریس به طرف تاعو برگشت و حرفش رو ادامه داد و گفت
-همونطور که من هستم...

و خم شد و لب هاش رو روی لب های تاعو گذاشت...
هنوز دو ثانیه هم نشده بود که تو اون حالت مونده بودند که کای جلوشون ظاهر شد...

وقتی کای این صحنه رو دید پشتش رو بهشون کرد و گفت
- ببخشید ببخشید! به کارتون برسید!
کریس چیزی نگفت و در عوض دوباره تاعو رو بوسد و بعد کای رو صداش زد
- کای...

کای به طرفشون برگشت و اروم گفت
- آم بله؟
کریس چشم غره اای بهش رفت  و هیوک رو بغلش داد و گفت
- تاعو و بچه ها رو ببر به کلبه... بعد بیا تا بریم به اردوگاه...

کای باشه ای گفت و همراه تاعو غیب شد... وقتی که کای برگشت کریس گفت
- بعد از اینکه منو رسوندی به اردوگاه... برو روی سطح زمین و ببین مشکل چیه که اون ساختمون لعنتی هنوز تموم نشده...

کای چشم آرومی گفت و چند دقیقه بعد کریس رو به
اردوگاه رسوند و خودش با وجود خستگیش به خاطر تلپورت های پشت سر هم به زمین رفت...

minervaWhere stories live. Discover now