تاعو عين مرغایی که پراشونو کندن دوره اتاق راه ميرفت و دستاشو بهم ميماليد و خودشو لعنت ميکرد...
بالاخره پریروز فهميده بود که چشه و خب شک خيلی بزرگی بهش وارد شد و دیروز پيش جادوگر سفيد رفته بود و ازش پرسيده بود که اینکه اون باردار باشه امکان داره ؟ و وقتی اون تایيد کرده بود رسما تا مرز غش کردن رفت.
جادوگر سفيد بعد از توضيح دادن به تاعو درباره بارداریش و عوارضش و اینکه مهمه از خودش و بچه هاش مراقبت کنه و هر چه زودتر این موضوع رو با کریس درميون
بذاره تا کریس بهش سخت نگيره... اون رو راهی کرد تا به قصر برگردهتاعو قبل غروب افتاب مخفيانه به قصر برگشت تمام مدت به این فکر ميکرد که چطوری به کریس بگه که باداره ... و عکس العمل کریس چيه خوشحال ميشه یاناراحت ..
اصلا اون از موضوع که هيبریدا قادر به حامله شدن بودن خبر داشت یانه؟!
آخر سر تصميم گرفت طبق حرف جادوگر سفيد عمل کنه و زودتر به کریس بگه چون تمرینایی که قرار بود از دو روز دیگه بهش بدن سخت تر ميشد و شاید به بچش آسيب ميرسيد...
و خب صبح تاعو به کریس گفت که بعد از ظهر ساعت 3 که وقت خالی داره بياد
به اتاق مشترک که باهم صحبت کنند و خب فقط چند دقيقه تا اومدن کریس موند بود استرس و پشيمونی سراغش اومده بود...
هيچ وقت حتی فکرشم نميکرد که خودش کسی باشه خبر بارداریشو به شوهرش ميده !
البته اون حتی فکر اینم نميکرد که شوهر کنه و مثل زنا باردار بشه !
به هرحال چيز هایی که هيچ وقت بهشون حتی فکرم نميکرد براش به حقيقت پيوستند...
به محض باز شدن در تاعو از افکارش بيرون اومد و سمت در برگشت و بهش زل زد..
به محض دیدن کریس همه چيزو فراموش کرد و پشيمونيش بيشتر شد
کریس اروم وارد اتاق شد و درو بست و سمت تاعو اومد : -خب چه کاری اینقدر واجب بود که بهم گفتی بيام ؟
تاعو اب دهنشو به سختی قورت داد و لحظه اخر تصپيمشو برای گفتن عوض کردو با استرس گفت
- کریس .. ميشه .. ميشه .. امشب اگه وقت خالی داری باهم بریم جنگل؟؟
کریس اخمی کرد درخواست تاعو اونقدرا هم مهم نبود
-واسه این موضوع منو کشوندی اینجا؟
تاعو نفس عمیقی کشید و عزمش رو جمع کرد
-خواهش ميکنم ...راستش... من تعریف جنگل اینجا رو شنيدم و خب تو معمولا وقت نداری ولی گفتم شاید امروز وقتت کمی خاليتر باشه و بشه رفت
و سعی کرد نهایت احساس خواهش و التماسش رو توی چشم هاش بریزه
کریس این رو به سختی ندید گرفت و گفت
-خودت تنها برو یا با بک یا لی برو
تاعو حرصش گرفت اما با ملایمت گفت
- من ميخام کلبه مخفی رو هم ببينم
کریس که در حال خارج شدن از اتاق بود با تعجب برگشت ... ابرویی بالا انداخت و با لحن متعجبی پرسید
-تو اونجا رو از کجا ميشناسی ؟؟؟
تاعو با مظلوميت خاصی گفت
- خب چند روز پيش بک ميگفت کای و کيونگی اکثرا ميرن اونجا و فقط ما ميتونيم با کسایی که خون سلطنتی تو رگاشونه از دیوار نامرئی و حفاظتی اونجا رد بشيم .... بک ميگفت اونجا رفته و خيلی قشنگه ميشه ماهم بریم؟ خواهش می کنم...
کریس اخم کرد و زیرلب زمزمه ای کرد که تاعو نفهميد ... اما باعث نشد ناامید شه... اروم پيشه کریس رفت و سرشو رو سينه اش گذاشت و دستاشو دور کمرش حلقه کرد و با لحن آرومی گفت
- لطفا ..
کریس اهی کشيد
- هوووف ... باشه عصر ميریم اونجا و شبو ميمونيم
تاعو ذوق کرد و از بغلش بیرون اومد و مثل بچه ها از خوشحالی بالا پایین پرید و با ذوق گفت
-جدی جدی جدی !!! واااااایيی عاليه !
و صورت کریسو گرفت و کشيد پایين و لباشو روی لبای از تعجب باز مونده ی کریس کوبيد و شروع کرد به بوسيدنش یکم که گذشت کریس هم همراهيش کرد...
دستاشو دور کمرش حلقه کرد و بدنشو به بدن خودش چسبوند
بعد بوسه ای هات و طولانی بالاخره زمانی که نفس کم اوردن کریس عقب کشيد و لاله ی گوش تاعو رو گاز ارومی گرفت ...با صدای آرومی در گوشش گفت
- اما بردنت به اونجا مجانی تموم نميشه
تاعو سرخ شد و کمی فاصله گرفت
- ميدونم ...
کریس دوباره بوسه ای کوتاه روی لبای تاعو زد
- ساعت 5 اماده باش ... دیر کنی کنسل ميشه
تاعو ذوق زده گفت
-چشم
و کریس اتاقو ترک کرد و تاعو هم تصميم گرفت موضوع رو داخل کلبه بهش بگه که امنيت بالاتری هم داره!
#
شيومین درحالی که با انگشتاش بازی میکرد رو به بک گفت
-راستش به کمکت احتياج دارم
بک کنجکاو کنارش نشست
- چه کمکی ؟؟؟
شيو لبشو گزید
ميخام چنو سورپرایز کنم ولی نميدونم چطوری ! ميشه کمکم کنی یه راهنمایی...چیزی...
بک لبخندی شيطانی زد
- خب عزیزم پيشه خبره اینکار اومدی.. نگران هيچی نباش هانی!
شيو نالید
-تو روخدا بک فکرای چرت و پرت نکن خب ؟
بک ابروهاشو بالا انداخت
- تو کاریت نباشه !
و کف دستاشو بهم کشيد و با لحن شیطونی گفت
- نقشه ای توپ برای چن چنيت دارم!
شيو اخمی کرد
- یاااا اینطوری صداش نکن
بک زبون ش رو برای شیو دراز کرد
-دوس دارم ... فعلا سکوت کن ببينم قضيه رو چطوری طبيعی جلوه بدم!
و شيو فقط با تاسف سرشو تکون و توی دلش از اینکه از بک کمک خواسته احضار پشيمونی کرد
#
تاعو تواتاق لباساشون داشت دنبال لباسی ميگشت تا مناسب گشت زنی شون باشه
تمام لباسای تو اتاق لباسشون رو داشت بهم ميریخت و آروم غر میزد
-اخه چرا یدونه لباس مناسب ندارم ؟؟؟
باحس دستی روی شونش ترسید و با حالت تهاجمی به طرفش برگشت... با دیدن کریس نفس اسوده ای کشيد و گفت
- ترسوندیم !
و دستشو روی قلبش گذاشت
کریس یه نگاه به تاعو و یه نگاه به اتاق و لباسایی که تو هر گوشه ای بودن انداخت
-چرا اینجا رو اینجوری کردی؟
تاعو لباشو جمع کرد و با لحن مطلومی گفت
- خب دنبال لباسی بودم که واسه بيرون رفتنمون مناسب
باشه ...خب ...
و با انگشتاش بازی ميکرد
کریس شونه ای بالا انداخت
- خب یه لباس انتخاب ميکردی فرقی نميکرد که همه شون خوبن...انقدر مثل دختر بچه ها نباش...
تاعو پاشو زمين کوبيد و با لجبازی گفت
- نه خوب نيستن
ابروهای کریس بالا رفتن و تاعو لبشو اروم گزید... اصلا یادش نبود که کریس از این رفتار هاش خوشش نمیاد...
بعد چند لحظه کریس از وضعیتی که توش بودن خسته شد و پیشنهاد داد
- ميخای من برات انتخاب کنم که چی بپوشی به هر حال داره دیر ميشه
تاعو از ته دل لبخندی زد
- اوهوم
کریس کمی فکر کرد
- اووووووم ...
یکم لباسا رو اینور اونور کرد بالاخره یه لباس سفيد ابریشمی سمتش گرفت
-اینو بپوش ...
تاعو ذوقش کور شد
- اینو ؟؟؟ اخه...
اما با دیدن قيافه کریس که لبخندش محو شده بود ترسيد که از تصميمش مبنی بر بردن تاعو به کلبه پشيمون بشه سریع لبخندی زد
- باشه ممنون
و سریع لباسشو از کریس گرفت و لباشو کوتاه بوسيد ... با خجالت پرسید
- ميشه بری بيرون لطفا ؟
ابروهای کریس بالا پرید
-چرا؟ منکه تورو دیدم!
لپای تاعو سرخ شد
- اخه اخه ...
لب پایينشو گزید و باشه ی آرومی گفت و بعد پشتشو به کریس کرد و لباسشو در اورد
کریس لبخندی زد و قبل تحریک شدنش برگشت و لباس خودشو با یه لباس مشکی عوض کرد
تاعو لباسشو پوشيد و دستی روی موهایی که جدیدا پررنگ تر شده بود و از سفيدی کامل دراومده بود کشيد از اتاق لباس بيرون رفت و برسشو برداشت و
موهاشو شونه کرد و موهای کوتاه جلوشو کج روی صورتش ریخت و تيکه ایشو پشتش بست و یه تاج نيمه مثل هميشه روی پيشونيش بست و برگشت سمت
کریسی که تمام مدت تکيه شو داده بود به دیوار و داشت تماشاش ميکرد و با لبخند گفت
- خب من امادم
کریس جلو اومد و برسی ش کرد ...با لحن سردی گفت
-نيازی به اون نيم تاج نداری
تاعو نا امید پرسید
-درش بيارم ؟
کریس سرشو به معنی اره تکون داد و تاعو اروم اون نيم تاجو از لای موهاش باز کرد و سر جاش گذاشت
کریس دستشو گرفت و اون رو دنبال خودش کشید
- خيلی خب بریم دیگه
تاعو اروم کنارش با وقار راه ميرفت و خدمه هر کدوم که اونا رو ميدیدن احترام ميذاشتن
قبل خروج از قصر شنل مشکی رنگی رو که خدمتکار بهش داد رو دور دوش خودش بست و تاعو شنل سفيد رو از خدمتکار گرفت و تشکر کرد و بعد رو دوشش انداخت
کریس بعد از گذاشتن کلاه شنل روی سرش برگشت سمت تاعو وبدون حرفی شنل تاعو رو براش بست و کلاهشو روی سرش گذاشت که با تشکری از جانب تاعو مواجه شد ...اما بی اهمیت تنها سری تکون داد
در اخر دست در دست هم از قصر بيرون رفتن
#
دو روز قبل
صدای جيغ های پی در پی و پشت آن شکستن شيشه ها کل قصر تاریک رو در بر گرفته بود و تمام خدمه خودشونو جایی پنهان کرده بودن تا از خشم بانوی اعظم قصر تاریک در امان باشن
مریدا با بی حوصلگی گفت
-بهتره به خودت مسلط باشی خواهر کوچولو
_ نميفهمم تمام اون هيبریدای کثيف پاندا مگه نابود نشده بودن ؟؟
جيغ زد
-مگه نسل کثيفشون برچيده نشد؟؟؟؟
مریدا اهی کشید
-مگه خودت اونا رو مسموم نکردی خواهر ؟
مرگانا همونطور که داخل تالار بزرگ درحال راه رفتن بود جواب داد
- چرا خودم همه شونو مسموم کردم... تو همون ضيافت! اما نميدونم این هيبرید پاندای باردار از کجا پيداش
شده!
مریدا آهی کشید
-خب اینکه عاليه ميتونی ردشو بزنی و خلاص
مرگانا خودشو روی صندلیش انداخت و با ناراحتی گفت
-مشکل همين جاست
مریدا گیج پرسید
- چی؟
مرگانا با آهی گفت
-اون وارثان سرزمين ندرلند رو حمل ميکنه!
مریدا خشکش زد
-از کجا ميدونی بچه ی اون پادشاه مزخرفه شونه؟
مرگانا اهی کشيد و از جاش بلند شد و روی زمين نشست
-اونا اونقدر کوچيک نيستن که نشه رگشونو تشخيص داد!
مریدا کنارش رفت
-چرا همش ميگی اونا؟!
مرگانا نالید
- چون متاسفانه دوتان!
یهو بلند شد وایستاد
-باید چند نفرو بفرستيم که اون رو بدزده و بعد از دنیا اومدن بچه هاش اون و بچه هاشو بکشه ... ندرلند نباید وارث داشته باشه!
مریدا سری تکون داد
-با اون دو هيبرید باردار دیگه چيکار کنيم اون طلسم نيمه ایش شکسته شده
مرگانا پوزخندی زد
- اره اما اگه اون هيبرید پاندا بميره طلسم کامل نميشه و بازم تمام اون فرزندان ميميرن
مریدا فکر کرد
-هووووم .. در واقع اون موقع ميشه ندرلند رو از پا دراورد و بلند وشيطانی خندید
ومرگانا هم خنده های جيغ مانندشو به نمایش گذاشت
YOU ARE READING
minerva
Fanfictionby : zita & me😊 همه چیز خیلی سریع عوض شد... من یه آدم معمولی با رویاهای معمولی بودم... تا اینکه...