e29

185 35 20
                                    

حدودا یک هفته از اومدن به خونه ی جدید میگذشت...
حال تاعو کم کم بهتر میشد و وقتی میدید زی هائو هم اروم اروم داره بزرگ تر و سنگین تر میشه واقعا خوشحال بود..

دوست داشت زی هائو رو به یه دکتر روی زمین نشون بده و براش ویتامین و داروی تقویتی بگیره اما از اونجایی که زی هائو گوهای تولد نداشت به نظر فکر خوبی نمی اومد...
تمام مدتی که هیوک رو حموم میکرد به این فکر کرد و اخر سر تصمیمش رو گرفت...

شاید لازم نبود برگه تولد ببره...
معمولا پدر ها این چیزا رو نمیدونن... میتونه هر دفعه پیش یه دکتر ببردش و بگه فراموش کرده برگه رو بیاره!
اره! نقشه خوبی بود!

شاید بهتر بود هیوکم ببره؟
البته هیوک دیگه دوساله بود و حالشم کاملا خوب بود..
پس‌...

نه... اگه ببردش و اونجا و اون مریض بشه چی؟
اره... بهتر بود هیوک بمونه...
پس خیلی زود بعد از خوابوندنش لباس هاش رو عوض کرد و یه لباس منسب پوشید و اروم زی هائو رو بغل کرد و بیرون رفت...

خوشحال بود که هیچ کس رو بیرون ندید واقعا حوصله ی توضیح دادن اینکه چرا الان و توی این موقعیت حساس تصمیم داره تک و تنها بیرون بره رو نداشت...

پس خیلی سریع بعد از برداشتن کلید خونه بیرون رفت...
شانس می اورد اصلا کسی نمیفهمید...

اولین کاری که کرد یه سر به خونه ی قدیمیش زد...
اجاره خونه مستقیما از حسابش برداشته میشد و اگه شانس اورده بوده باشه هنوز کسی متوجه خالی بودن خونه نشده...

و خوب‌... رمز در که همون بود...
وقتی وارد شد با انبوه گرد و قبار مواجه شد..
هنوز همه چیز سر جاش بود...

حتی وسایلی که اون روز خریده بود...
و خوب‌‌‌... باید سریعا اون ها رو به سطل اشغال منتقل میکرد چون خراب شده بودند به شدت بو میدادند!

اروم توی خونه کمی گشت و موفق شد دفترچه حسابش... و یه سری وسایل شخصیش رو که اون زمان جا گذاشته بود رو برداره...

که یکی از اونها موبایلش بود...
حالا که روی زمین بودند لازمش داشت...

یه کیف پر کرد و بعد زی هائو رو از روی تخت برداشت و بیرون رفت... بعدا اگه وقت میکرد حتما یه سر به اونجا میزد... شاید حتی اونجا رو خالی میکرد...

بلاخره به نزدیک ترین مرکز درمانی رفت تا اونجا زی هائو رو چکاپ کنند‌...

وقتی تو اتاق انتظار بود موبایلش رو به شارژ زد‌‌‌‌... و بجز اون هم دفترچه حسابش رو چک کرد‌...
یه سپرده گذاری داشت که تمام این چند سال تنها منبع ورود پول بوده و تنها قسمت خروج پول هم اجاره خونه بوده...

هنوز یه مقدار پول توی حسابش داشت...
اون برای این ویزیت بیش تر از کافی بود...
بعد سراغ موبایلش رفت که تقریبا ده درصد شارژ شده بود و روشنش کرد.‌..

بعد از روشن شدنش سیل پیام ها باعث لرزیدن گوشیش برای حدودا دو دقیقه شد در حدی که موبایلش رو تا زمان تموم شدن ویبره ش زمین گذاشت...

و بلد برش داشت و پیام ها رو چک کرد...
یه تعداد پیام از بانک... یه هجم زیادی تبلیغ... حدودا بیست تایی از دانشگاهش...و چیزی حدود ۱۰۰ تایی از صمیمی ترین دوستش "لیام" پیام داشت
لبخند کمرنگی زد...

اما قبل از اینکه بتونه پیام ها رو باز کنه صدا زده شد پس موبایل رو روی میز شارژ رها کرد و به طرف اتاق دکتر رفت...

دکتر چیز خاصی نگفت ... البته کمی شوکه شد که بچه یی که شش ماهه متولد شده چطور انقدر روند رشد عادی ای داره و سالم به نظر میرسه!

و یه سری داروی تقویتی مثل مولتی ویتامین براش نوشت ...

تاعو بعد از خرید دارو ها ماشین گرفت و یک راست به خونه شون رفت...
وقتی اروم در رو باز کرد و کسی رو منتظر خودش ندید نفس راحتی کشید.‌.

به اتاق خودش برگشت و لباس هاش رو عوض کرد... هیوک همچنان خواب بود..‌
دارو های زی هائو رو داد و بلاخره...
سراغ موبایلش رفت...

بیش تر پیام ها برای یک سال اول نبودنش بود...
مدام پرسیده بود کجایی و بهم یه زنگ بزن...
پیام های سال دوم ... یه سری حرف بود... ابراز نگرانی و گفتن اینکه میترسه که اتفاقی براش افتاده باشه...

از بعد از اون فقط پیام های عذر خواهی بود...
اون از تاعو بابت کوچک ترین بحث هایی که پیش اومده بود عذر خواهی کرده بود و التماس کرده بود بهش زنگ بزنه...

تاعو احساس عذاب وجدان داشت...
اروم وارد قسمت مخاطبان شد و به اسم لیام زل زد...

قبل از اینکه اسمش رو لمس کنه موبایلش زنگ خورد و اسم لیام روی صفحه ظاهر شد...

نمیدونست چیکار باید بکنه... کاملا غیر ارادی دکمه برقراری تماس رو زد و خیلی زود تماس برقرار شد... قبل از اینکه بتونه چیزی بگه از اونور خط صدای هق هق شنید...
لیام کسی بود که داشت گریه میکرد...

اولین چیزی هم که گفت این بود
-تاعویا... خودتی؟

تاعو چیزی نگفت... لیام ادامه داد
-خواهش میکنم... خواهش میکنم بگو خودتی!
تاعو نفس عمیقی کشید و بلاخره گفت
-خودمم لیام... من...
نفس عمیقی کشید و گفت
- برگشتم...

#

لوهان روی تختش دراز کشیده بود ... نمیدونست باید چی کار کنه!

میخواست بره و با تاعو راجب اون غیبت سه ساعتش و اینکه کجا رفته تک و تنها بحث کنه اما واقعا نمیدونست چی باید بگه...

اما به هرحال... باید باهاش حرف میزد مگه نه؟

وقتی به اتاقش رسید قبل از اینکه در بزنه از پشت در صدای گریه شنید...
بدون هیچ فکری سریع در رو باز کرد...

تاعو یه گوشه نشسته بود و گریه میکرد...
به طرفش رفت
-چی شده تاعو؟! چرا داری گریه میکنی؟

تاعو سرش رو بلند کرد و به لوهان نگاه کرد...
لب هاش رو باز کرد تا چیزی بگه اما بعد چند ثانیه ای لب هاش رو دوباره بست و فقط گفت
-چیزی نیست... نگران نباش... فقط... با یه دوست ...یه دوست قدیمی حرف زدم...

لوهان کنارش نشست و گفت
-تاحالا بهت گفتم  که چقدر از خاطراتی که از زمین تعریف میکنی خوشم میاد؟

تاعو نگاهش کرد و گفت
-من که تاحالا چیز زیادی راجب گذشته م برات نگفتم...

لوهان لبخندی زد و گفت
-خوب! حالا قراره بهم بگی... من میخوام بشنوم!

minervaWhere stories live. Discover now